دیدبان؛ راه طی شده فرهنگ و تمدن غرب بعد از رنسانس تا گذر از عصر روشنگری و ورود به قرن بیستم راهی پر پیچ و خم و فارغ از افقی روشن بود. انسان غربی بعد از کنار نهادن عنصر دین و خدا و نشاندن انسان در جایگاه الوهیت همواره یک مسئله پیشروی خود داشت و آن اتوپیای "ساخته خود" است. سوال این بود؛ بهشتی را که دین نسیه به ما وعده میدهد چگونه همینجا نقدا آن را بیابیم؟ اومانیسم حاکم بر فرهنگی غرب مدرنیسم را متولد نمود. شاهراه ورود به مدرنیسم و پشت سر نهادن سنت پدیدهای به نام انقلاب صنعتی بود.
انقلاب صنعتی و فرهنگ مدرن تمامی شؤون انسانها را دگرگون نمود. انسانی که در عصر صنعتی شدن و روشنگری میزیست دیگر انسان گذشته نبود. افکار، علائق، سبک زندگی و آرمانها متحول شده بود فضیلت جای خود را به منفعت و خدا جای خود را به انسان داده بود. دن کیشوت به عنوان نماد یک فرد سنتی باید تخیلات شوالیهای را فراموش و به جهان نو پیرامون خود میپیوست.
احداث کارخانهها، بانکها، ادارات، ایجاد ساختارهای بروکراتیک، افزایش شهرنشینی و مهاجرت از روستاها و در یک کلام دگرگونی مشاغل باعث پیدایش طبقهای جدید شد. طبقهای که از گذشته خود جدا گشته بود و جایگاهی مناسب در جهان جدید نیافته بود. کارگران صنعتی که غالباً از روستاها به دلیل از بین رفتن فئودالیسم به شهر مهاجرت کرده بود در حاشیه شهرهای صنعتی ساکن و به کار طاقت فرسا و با حقوق ناچیز مشغول بودند. اگرچه که انقلاب صنعتی و مدرنیزاسیون برای طبقه بورژوا و سرمایهدار بهترین فرصت جهت کسب منافع بود اما غالب مردم و از جمله طبقات کارگری چیزی جز فقر و فلاکت و زحمت دوچندان از این فرآیند حاصل نکردند. رمانهای "بینوایان" و "الیور توئیست" بازنمایی فضای این دوره هستند. به دلیل شرایط قرن 19، اروپا مملو از اعتراضات، اغتشاشات و در برخی مواقع انقلابهای طبقات فرودست است. در انگلستان با شدت یافتن اعتراضات اختیارات بیشتری به مجلس عوام به عنوان نماینده مردم داده میشد اما فرانسه مهد انقلابها بود. بعد از انقلاب کبیر 1879 فرانسویها در سال 1830 و همچنین در سال 1848 نیز در اعتراض به وضع وخیم کشور دست به انقلاب زده که منجر به تغییر پادشاه شد.
در همین سیر تحولی بود که چالشهای مدرنیته آشکار گشت و مفهوم "عدالت" به عنوان یک معضل فکری- اجتماعی پیش روی روشنفکران حامی مدرنیسم ظاهر گشت. اندیشههای سوسیالیستی که همواره به عنوان یکی از حامیان طبقات محروم و آلترناتیو جریان سرمایهداری مطرح بود در این عصر با اقبال روبرو گشت؛ به طوری که در فرانسه سوسیالیستها با همین شعار در سال 1848 دست به انقلاب زده و حکومت پادشاهی را ساقط نمودند. مقارن با این سلسله از جریانها ظهور مارکس به عنوان اندیشمندی که طبقات کارگر را پیشبرندگان تاریخ میدانست در اواخر قرن 19 این طرز تفکر به عنوان شریان اصلی انتقادی علیه وضع موجود بود. بن مایه اساسی اندیشههای سوسیالیستی و مارکسیستی "برابری طلبی" بود.
از آن زمان برابری طلبی و برابری خواهی همواره به عنوان یکی از محورهای اساسی جریانهای سیاسی در سرتاسر جهان گشته است و به نحوی با آن برخورد میگردد که گویی اگر کسی که آن را نپذیرد علیه مردم به پا خاسته است. اما سوال این است آیا برابری عادلانه است؟ یا به تعبیری دیگر آیا برابری همان عدالت است یا با همه برابر رفتار کردن یک رفتار عادلانه است؟
مفهوم عدالت طلبی در پیچ و تاب این دوران همواره در دست اندیشههای مارکسیستی بوده است و این اتفاق سبب شده است که در حوزه عمل اجتماعی "عدالت" به عنوان یک مفهوم چپ شناخته شود و اساساً تفسیر و تبیینهایی از عدالت همواره تحت تأثیر اندیشههای چپ باشد. از آنجایی که اندیشه چپ نیز با مفهوم "برابری" گره خورده است معمولا عدالت را با برابری هم تراز دانسته و این به عنوان یک مبنای کنش اجتماعی اتخاذ شده است.
برای کنکاش حول این مفهوم لازم است ابتدا چند پیشفرض را بیان کنیم. اول اینکه این از مسلمات تمام اندیشهها و مکاتب است که افراد اجتماع دارای تفاوتهای زیادی در زمینههای مختلف هستند. این البته از جنبه استعدادها است نه حقوق؛ چون دقیقاً محل اختلاف مکاتب در همین بحث حقوق است. اما در مجموع در اینکه افراد دارای تفاوتهای ظاهری و باطنی مختلفی هستند اختلافی وجود ندارد. دوم اینکه لازمه عادلانه عمل کردن را تطابق حقوق و استعداها بدانیم. یعنی برخورداری عادلانه برخورداری است که مطابق با توانمندیهای فرد و درنظر گرفتن تفاوتهای او با دیگر افراد است.
حال فرض کنید مسئول یک مجموعه قصد تقسیم کردن میزانی هزینه بین افراد زیر دست خود را دارد. او میداند که افراد زیر دست به هیچ عنوان برابر نیستند؛ اگر بخواهد به اصل "برابری" عمل کند قطعا حقوق افراد با استعدادتر ضایع خواهد شد و ضایع شدن حق یک بی عدالتی مسلم است. اما در طرف مقابل اگر بخواهد هر میزانی از نابرابری را انجام دهد یا این نابرابری را درست تشخیص داده است که عادلانه رفتار کرده و یا اشتباه تشخیص داده است که یک رفتار ناعادلانه را مرتکب شده است. بر اساس علم احتمالات، احتمال درست عمل کردن در تقسیم نابرابر بیش از رفتار عادلانه است یعنی هر میزان از نابرابری احتمال بیشتری برای عادلانه بودن دارد تا اینکه با همه برابر عمل کرد؛ چون در نابرابر عمل کردن احتمال 50% عادلانه بودن وجود دارد ولی در برابر عمل کردن مسلما به خطا رفتهایم.
ما در پی آن نیستیم که از این نوع طراحی به عنوان الگوی عمل برای حکومتها استفاده نماییم چون شأن حکومت در بسیاری از موارد در برخوردار کردن مردم اتفاقاً این است که به همه یکسان و برابر داده شود. اما در مقابل این نکته را مد نظر داریم که بسیاری از جریانها برابری را با عادلانه بودن همتراز دانسته و اصلا معنای عدالت را با برابری فهم میکند که این نوع نگاه تحت تأثیر جریانهای مارکسیسیتی به وجود آمده است. در اندیشهی مارکسیستی تصویری از آن اتوپیای مدنظر را که "کمون ثانویه" میدانند ارائه میدهند، نمایی کاملا برابر و اینکه همه با وجود تمام تفاوتها و حتی تلاش متفاوت باز هم با رفتاری برابر مواجه خواهند شد. به عقیده بسیاری علّت اصلی فروپاشی شوروی نگاه برابری طلبانه دولت بود. بدین صورت که فارغ از میزان تلاش فرد در آن کار میزان ثابتی از حقوق به وی پرداخت میشد که این باعث از بین بردن انگیزه افراد برای تلاش بیشتر شد و بسیاری از صنایع و بخش کشاورزی را به مرز نابوی کشاند.
در پایان اینکه اگر برابری را عدالت بدانیم و با این شعار به کنش سیاسی بپردازیم به نظر بر مبنایی بسیار سست پا نهادهایم که چه از لحاظ نظری و چه از لحاظ عملی با معضل مواجه است. یعنی علاوه بر اینکه در ساحت اندیشه عدالت را برابری دانستن با بن بست رو به رو میشود در ساحت کنش اجتماعی نیز قابلیت اجرایی ندارد. لذا در ابتدا باید با نگاهی به سیر اندیشه "برابری" به حل بن بستهای نظری آن پرداخت (اگر قابلیت حل داشته باشد) و سپس آن را به عنوان یک ایده و مبنایی برای فعالیت سیاسی اتخاذ نمود. در غیر این صورت عدالتخواهی برابرخواه یک ایده پوچ خواهد بود.