به گزارش دیدبان،نابستگیِ «متن» و «محتوا» در تفسیر و روششناسی نسل چهارم روشنفکری ایران، یک «گسست» معرفتشناختی[1] دیرین است. از همان آغاز که روشنفکری در ایران ریشه دوانید و بر آن شد که کاستیها و تنگناهای موجود در جامعه را «تشخیص» دهد و برای بهکرد آن، نسخههایی را «تجویز» کند، با «ناواقعگرایی» همراه و عجین شد.
در این نوشتار برآنیم که «کژرفت»[2] و «کژتابی»[3] را در میان روشنفکران نسل چهارم ایرانی نشان دهیم. این کژرفت را بر پایهی اعتقاد اندیشهایِ این نسل که بیشینهی آنان را به «پسامدرنیته»[4] و فلسفههای فکری زاییدهی آن (همانند پساساختارگرایی،[5] پسامارکسیسم،[6] پسارفتارگرایی[7] و نظایر آن که در اینجا بدان عنوان «پسافلسفه»[8] را اطلاق کردهام) ارتباط میدهد، به سیخ نقد خواهم کشید. روشنفکری نسل چهارم، گروهی از اندیشمندان هستند که پس از انقلاب و با تکیه بر «پسامدرنیته»، زیستِ فکری خود را آغاز کردند. در این نوشتار، به بررسی فردی و مصداقی وارد نخواهم شد و تنها کلیّت و جریانی به نام «نسل چهارم روشنفکری» و بنمایههای فکری و عملی آنها را برخواهم رسید. جانمایهی سخن در این جُستار این است که روشنفکری نسل چهارم، خود را با یک «محتوای» چندگانه و ناهمسان رویارو میبیند که بیش از آنکه مصداق «عملی و برونگرایانه» داشته باشد، در حوزهی «نظری و درونگرایانه» مصداق دارد. همین ناسازی میان «محتوا» و «متن» است که سبب میشود گذار نظریه به عمل در جامعهی ایران با کژرفت و ناسازگاری همراه شود. به دیگر سخن، اگر بخواهیم نگاهی «واقعگرایانه» به جامعهی ایران داشته باشیم و آن را با جوامع غربی (که خاستگاه اندیشههای پسافلسفه به شمار میآیند) بسنجیم، خواهیم دید که در ایران عملاً با رویهای «دوآلیستی» رویارو هستیم که دارای مُردهریگِ باستانشناختی و اندیشهیِ بس ژرفی است و دقیقاً از همین جاست که واکاوی و تفسیر امور در جامعهی ما بر پایهی پسامدرنیته و فرزندانِِ بازپسین آن، ره به کعبهی مقصود نخواهد برد و هر آنچه «شناخت» و «تجویز» که بر این اساس صورت گیرد، دارای اثری باژگون است و تا ثریا کج خواهد رفت.
برآیند دیگری که از پُشتگرمیِ فکری به پسافلسفه در جامعهی ایران پدیدار میشود، به وجود آمدن نوعی دیالکتیک (بار معنایی واژهی دیالکتیک در اینجا اندکی و نه کاملاً با ایدهآلیسم هگلی همخوان و همسوی است. دیالکتیک در اینجا قصد «فراشدن» و رسیدن به سنتزِ ناب را ندارد و تنها میخواهد کشمکش دوسویه، نامیمون و دلآزاری از دو جریان متضاد را نشان دهد که انگار حلناشدنی مینماید و بروندادِ عملی آن، جز «تثبیت همان میراث دوآلیسم»[9] چیز دیگری نیست) دوسویهی نظری است که از دلِ کاربردی کردنِ روشهای پسافلسفه در جامعهی ما برمیروید.
نابستگیِ «متن» و «محتوا» در تفسیر و روششناسی نسل چهارم روشنفکری ایران، یک «گسست» معرفتشناختی[10] دیرین است. از همان آغاز که روشنفکری در ایران ریشه دوانید و بر آن شد که کاستیها و تنگناهای موجود در جامعه را «تشخیص» دهد و برای بهکرد آن، نسخههایی را «تجویز» کند، با «ناواقعگرایی» همراه و عجین شد. چنگ در انداختن به یک بنیاد فکری که دارای گوهری متغایر و دیگرگونه با واقعیتهای جامعهی ایران است، دلیل اصلی گسست معرفتی و ناواقعگرایی است. به سخنی ژرفتر، «محتوای فکری» همهی نسلهای روشنفکری در ایران، اغلب نوعی چنگ دراندازی به بنمایههای معرفتشناختی بود که پرورده و برآمده از «جامعهی دیگر» و «شرایط دیگری» است. این «محتوای ناخودی»، که بنیادهای فکری و روششناختی بیشینهی روشنفکران ایران را برساخت، عملاً نتوانست نسخههایی را برای بهکرد جامعه تجویز کند و اکثریت تجویزهای آن یا با بیمیلی مردم مواجه شد یا پس از گذشت اندک زمانی، آنچنان کارکرد وارونه و باژگون یافت که رفتهرفته موضوعیت خود را از دست داد.
«مدرنیته» و نسخهی بهبودیافتهی آن، یعنی «پسامدرنیته»، فرآوردهی «یک جامعهی معین» (غرب) در یک «شرایط معین» است. در پس و پشت این فراوردهی نظری و عملی، تاریخی سترگ از «نقد» و «کارکرد» و لایههای ستبری از «واقعیت» و «موقعیت» قرار گرفته است که شرایط ورود و گذار چنین تفکری را فراهم آورده است. همین بستگی و همخوانی «زمینه» و «زمانه» بود که هم «تشخیص» و هم «تجویز» را بر پایهی «مدرنیته» یا گذار از آن و رسیدن به «پسامدرنیته»، در جامعهی غرب عملی ساخت. در این سوی، اما گسستی معرفتشناختی و کاستیهایی از نوع «بنیادی» وجود دارد که همساخت[11] شدن سوژه و ابژه را به گونهای همسوی و همزیست، ناممکن میسازد. گریز زدن به فراوردهی ناخودی، سبب شده تا هیچ گاه آنچنان که شایسته و بایسته است به نقد «مُردهریگهای خودی» پرداخته نشود.
کشمکش ثنویت فکری و به پیرفت آن، پیروزی یکی بر دیگری، لایههای باستانشناختی عمیقی را بر ما تحمیل کرده است تا همواره به حذف آن و پاسداشت این بیندیشیم و عملاً همزیستی «هم این و هم آن» را ناشدنی و چه بسا ناروا بپنداریم.
روشنفکران ایرانی تا کنون به نقد مبانی فلسفی و ژرفاسنجی دوآلیسم در ایران و راههای گذار از آن بر پایهی «نقد خودی» با اتکا بر «خود» نپرداختهاند. ناگفته نماند که در برههای از زمان، نوعی از «عقاید دیگر» در کنار «عقیدهی مسلط» زیسته است، اما در اندک زمانی، مورد قهر و غضب سلطهی یکهسالار قرار گرفت و یا آنچنان به حاشیه رانده شد که «زیستن در سایه» به باور ذاتی آن تبدیل شد. به گواهی تاریخ و با حفاری لایههای باستانشناختی تفکر در جامعهی ایران، میتوان گفت که در اکثریت مواقع (به جز یک مورد استثنایی)، تنها حضور «دو جریان ناهمساز»، آن هم در فضای فکری، روا دانسته شده است و به ناگزیر از میان این دو، تنها یکی که در کشمکش با دیگری به برتری دست یافت، خاصیت «کارکردی» خواهد یافت و زیستِ آن دیگریِ شکستخورده، تنها در همان فضای نظری جایز است.
به سخنی بهتر، از دل و از برآیندِ «دوآلیسم» در تاریخ تفکر ایرانی، نوعی «مونیسم»[13] زاده میشود که دارای سرشتی «تمامیتخواه» و «بُرونگذار»[14] است. چنین سرشتی، یک برآیند ناخوشایند دارد و آن بستن روزنههای «نقد» است. روشنفکران ایرانی، خواسته یا ناآگاهانه، از این پوستِ کلفتِ ناخراشیده چشم پوشیدهاند و به جای آن، به ریسمانی چنگ درانداختند که بیش از آنکه با جامعهی ما همسو و همساز باشد، برآمده از واکاوی و نقد مُردهریگهای پیشینِ جامعهی ناخودیهاست. بدبختانه چنین رویهای به «اکسیژن فکری» و «شرایط وجودی» روشنفکری در ایران تبدیل شده است و دو خویِ نامیمون را در میان آنان پرورده است؛ یکی «مدپرستی» و دیگری «مونتاژگَری».[15] دانسته نیست زمانی که یک جامعه، هنوز «مدرنیته» را کاملاً درک نکرده و نازایا مانده است و تنها شکلی از مدرنیزاسیون[16] را میتوان در گوشه و کنار آن دید، چرا باید برای نقد و درمان آن به «پسامدرنیته» متوسل شد؟ پاسخ به این کژتابی، تنها دو جنبه میتواند داشته باشد که همان دو خویِ ناشایست روشنفکری ایران است. به دیگر سخن، چنگ در انداختن به پسافلسفه از سوی روشنفکران نسل چهارم، یا به دلیل مدپرستی است یا بدین دلیل است که این نسل گمان میکنند با جرح و تعدیل «نسخهی ناخودیها» و با تجویز آن به «خودیها» میتوان به سازگاری رسید و دردها را درمان کرد.
رویهی نخست که نیاز به توضیح یا نقد درخوری ندارد و ناگفته هویداست که بهکرد جامعه با «مدپرستی» و «مصرفگرایی» نه تنها ناشدنی است، بلکه کژرفتی است آشکار که زمینههای «آفرینشگری و نقد» را از میان برمیدارد. رویکرد دوم، اما هواداران پُرشمارتری دارد و رویهای است که در میان همهی نسلهای روشنفکری ایران از بسامد بالایی برخوردار است. همین رویکرد دوم، با آنکه فراوردهی ناخودی را تمام و کمال به کار نمیبرد و نسخهی سازگاریافتهی آن را تجویز میکند، به دو دلیل به کژکارکردی و در نهایت، به فُزودنِ دردها میانجامد:
1. غفلت از نقد میراثهای فکری خود.
2. نابرابری و ناهمسازی متن و محتوا.
برون افکندنِ تاریخ خودی از فرآیند مونتاژ، یک کاهیدگی جدی و چشمناپوشیدنی است. اساساً فرآیند مونتاژ بدون وارد کردن «دستاوردهای بومی»، دیگر نمیتواند مونتاژ نام گیرد و چه بسا چیزی جز «مانندسازی» نیست. رویهی مونتاژگری در میان روشنفکران نسل چهارم، مردود دانستن شماری از گزارههای پسامدرن و مقبول پنداشتن شماری دیگر است؛ یعنی بازگشت به همان میراث ثنویت و بازتولید چرخهی «یا این یا آن».
پسامدرنیته در نگاه چهارمین نسل روشنفکری ایران به درختی تنومند با شاخههای فراوان ماننده است که برای «کاربردی کردن»[17] آن در جامعهی ایران، باید به هَرَس کردن آن پرداخت و «فزون بر نیازها» را دور انداخت. در گفتمان آنان، این فرآیند «مونتاژگری» یا چه بسا فزونتر از این، «بومیسازی»[18] نام میگیرد؛ بدون آنکه مهمترین شاخصهای بومی در آن به کار رفته باشد. از طنزهای روزگار است که فرزند پسامدرنیته در ایران، «دوآلیسم» میشود!
ناهمسانی و تضاد متن و محتوا را باید در زمینه و زمانهی «پسامدرنیته» و آن گاه در بُرونبُردِ آن پیگیری کرد. همچنان که پیشتر نیز گفته شد، مدرنیته و پسامدرنیته برآیند شرایط خاصی از جامعهی غرب است که در پی زیر و زبر کردن همهی میراثهای غرب به دست آمد. از این رهگذر، شاخصهی بنیادی این دو فلسفهی فکری و عملی در غرب بر اساس نقد درست شکل گرفته است که بازتابی از گوناگونیهای فرهنگی آن نیز به شمار میرود. این دو فلسفهی فکری زمانی در متن و محتوا با هم ناسازگار میشوند که آنها را از زمینه و زمانهشان جدا کنیم و در جایی دیگر و شرایطی دیگر، آنها را بازتولید و بازتقریر کنیم. این دقیقاً سرنوشتی است که «پسامدرنیتهی ایرانی» بدان دچار شده است. پسامدرنیته با ویژگیهای چندوجهی و متکثر خود در ایران با دیوارهای بس کهن برخورد میکند، در برابر آن زانو میزند و تبدیل به همان ثنویت کهن میشود، اما این بار در لباسی تازه. یعنی آنچه از آن پسامدرنیتهی واقعگرایانه در ایران بر جای میماند تنها «صورت ظاهر»[19] آن است و در باطن، آبستنِ دو فرزند ناخلف است که با هم در ستیزند.
از رهگذر آنچه گفته شد، میتوان نتیجه گرفت که نسل چهارم روشنفکری در ایران از یک گسست معرفتشناختی دیرینه رنج میبرد که از همان زمان که نیای آنها پای به جهان اندیشه در جامعهی ایران گذاشت، از کنار آن با بیتفاوتی گذشت. همین گسست سبب میشود تا پسامدرنیته و دیگر مکاتب پیرو آن (که بدان عنوان «پسافلسفه» اطلاق کردیم)، در ایران، به کژکارکردی[20] و کژتابی دچار شوند؛ یعنی کارکرد اصلی خود را از دست میدهند و به چیزی تبدیل میشوند که به اندازهی محیط یک دایره، با آنچه که بودهاند، تفاوت دارد.(*)
پینوشتها:
[1]- epistemological
[2]- drift
[3]- amphibology
[4]- post-modernity
[5]- post-structuralism
[6]- post-Marxism
[7]- post-behaviorism
[8]- post-philosophy
[9]- dualism
[10]- epistemological
[11]- co-constitute
[12]- simulation
[13]- monism
[14]- exclusion
[15]- montagism
[16]- modernization
[17]- actualization
[18]- localization
[19]- semblance
[20]- dysfunctionality
مصیب قرهبیگی: کارشناس فرهنگی