محمدرضا قائمي
اشاره
اگر مدرنيته و انديش? تجدد را بر اساس نوعي فلسف? تاريخ، مورد تدقيق قرار دهيم، ميتوان به اين نکته پي بُرد که چرا تجدد و جهان مدرن، در هر نقطهاي که ظاهر شده است، اقدام به نوعي ريشهدوانيِ بيپايان نموده و دست به تخريب ساختار موجود در آن مناطق زده و ساختارهاي متناسب با خويش را در آن مناطق ايجاد کرده است. در فلسف? تاريخ تجدد، با توجه به معناي خاص کلم? تجدد، يعني «نو به نو شدن»ِ پيوسته و بيپايان، از يک سو، تاريخ، مسير تجددخواهي و «نو به نو» شدنِ پيوسته، به صورت تکخطي است و از سوي ديگر، لازم? اين نگرش، گسست از هر گونه التزام به جهان عيني و امرِ وجوديِ مستقل از انسان و جهان دنيوي است. در واقع، تنها با فرض دوم است که ميتوان قائل به انديش? تجدد و فرض اول شد. اگر انسان يا هر انديشهاي، خود را از جهان وجوديِ خويش يا هر امر محدود کنند? فراتر از خود، نظير طبيعت يا آموزههاي ديني و وحياني، منقطع سازد، آنگاه ميتواند در يک مسير بيپايان و رو به پيشرفت، بيهيچ قيد و بندي، گام بردارد و هيچ حد و حدودي را براي آن قائل نشود. با نظر به اين فلسف? تاريخ، جهان مدرن، در يک گردون? بيپايان قرار دارد که رها از هر قيد و بندي، پيش به سوي نوعي از پايانِ تاريخ گام بر ميدارد که صرفاً در همين دنيا تصوير ميشود. اگر چه مباني هنري، ادبي و فلسفيِ اين نگرش به جهان و تاريخ، پيش از انقلاب فرانسه(1789) شکل گرفته و صورتبندي شده است، اما اين تصور از جهان و تاريخ، عمدتاً از انقلاب فرانسه به بعد، به صورت يک هويت فراگير اجتماعي و سياسي تعريف گرديد و خود را در قالب ايدئولوژيهاي مختلفي نظير ليبراليسم، مارکسيسم، فاشيسم و نظاير آنها و از همه مهمتر، در قالب «علم» و «معرفت»ِ بيطرف و جهانشمول(universal) ارائه کرد. در حقيقت، اين گردون? غير قابل مهار، با سوارشدن بر اين ايدئولوژيها است که زمين? پذيرش خود را در ديگر مناطق جهان فراهم آورده است و بسياري از متفکرين و عام? مردم، در ديگر مناطق جهان، با تکيه بر اين باور عمومي که ايدئولوژيهاي جهان مدرن، علوم و دستاوردهاي «عام» و «جهانشمول» بشري است، بيهيچچون و چرايي، اقدام به پذيرش آنها نمودهاند.
با اين مقدمه، در اين نوشتار و نوشتارهايِ پس از آن، کوشيدهايم تا نوعي جريانشناسي ليبراليسم را در حوزههاي مختلف اقتصادي، سياسي و ديني در ايران، در يک چارچوب تحليلي که متکي بر مقدم? فوق است، ارائه دهيم. شايان ذکر است که به جهت عامبودن، جريانشناسيهاي ديگري را نيز ميتوان در اين چارچوب قرار داد. نکت? ديگر اينکه اين تحليلها، به اقتضاء اختصار و فضاي بحث، صرفاً تحليلهايي عمومي هستند و در آنها از بسياري دقتهاي دقيقِ علمي و دانشگاهي، آگاهانه، غمض نظر شده است.
چارچوب تحليلي
بسياري از مفاهيم و مقولاتي که امروز، در قالب «جنگِ نرم» با آنها مواجه هستيم، ماحصل رسوب مفاهيمي است که بورژوازيِ ليبرالِ اروپايي، بعد از جنگ جهاني دوم و از دورانِ جنگ سرد، در کشورهاي مابينِ بلوک غرب و شرق، آنها را مطرح کرده است. تأمل در مفهوم جنگ سرد، يعني دور? جنگ دوم تا فروپاشي اتحاد جماهير شوروي در 1989، اين نکته را روشن ميسازد که جنگِ سرد، جنگي از جنس جنگهاي نظامي نبوده و نيست، بلکه مهمترين ابزار در اين جنگ، بهرهگيري از مفاهيم و ايدئولوژيها، براي تغيير فرهنگ عموميِ جوامع و به تبعِ آن، نظامها و الگوهاي سياسي حاکم در کشورهايي است که دو طرف جنگ، آنها را به عنوان ميدان جنگ برگزيده بودند. از منظري تاريخي، پيوند ميان مارکسيسم-لنينيسمِ شوروي و بورژوازي اروپايي-امريکايي، که براي حذف و ريشهکني فتن? فاشيسمِ آلماني، در جنگ دوم جهاني ايجاد شده بود، پيوندي مستعجل و موقت بود که بلافاصله پس از خاموششدن شعلههاي آتش جنگ، تبديل به خصومتي پنهان در قالب جنگ سرد گرديد. در واقع، ريش? رقابت يا خصومت ميانِ مارکسيسم و ليبراليسم، به بعد از انقلابِ فرانسه و اصولاً دو تفسير از جهان مدرن بر ميگردد که ريش? يکي را ميتوان در آراء بورژوازي و ليبراليسمِ اروپايي، پيگيري نمود و ديگري برآمده از نوعي اعتراض به نابرابريهاي حاصل از آن است. با اين حال، ظهور و بروز جلوههاي سياسي مدرنيته، لزوماً محدود به مارکسيسم و ليبراليسم نمانده است و فيالمثل، شامل فاشيسم نيز ميشود؛ اما به جهت آنکه در وضعيت بعد از جنگ دوم، نشانههاي عيني فاشيسم و اِقبال عمومي به آن وجود نداشت، وضعيت جنگ سرد، معطوف به تقابل اين دو ايدئولوژي گرديد.
توضيح آنکه بورژوازي، دستيابي به آرمانهاي انقلاب فرانسه نظير برابري و آزادي را در حمايت از فردگرايي و منفعتِ فردي يافت و ترقيخواهي خود را در قالب «ليبراليسم»، پيگيري ميکرد و در جبه? مقابل، از آنجاييکه به نظر مارکس، «تصور وجود نظامِ سياسي دموکراتيک و پارلماني، در جامعهاي که اکثر افراد آنرا دهقانان تشکيل ميدهند يا ابزار و نيروهاي توليد فئودالي بر آن مسلط باشد، غيرِ ممکن است»، تحقق آرمانهاي جهان جديد، «تنها در جامع? کمونيستي امکانپذير بود که خود بر مبناي نظمِ صنعتي يا فراصنعتي بنا شده و در آن، تمايزات طبقاتي و مالکيت، مُلغي شده باشد»(لِفتويچ،1378:7). از اينرو، تحقق جامع? ايدهآل، در نظريات مارکس، نه در وضعيت سرمايهداري، بلکه در آينده و با اتکا به «سوسياليسم»، محقَق ميشد. ماحصل چنين منازعهاي که در سرتاسر دو قرن منازعات بعد از انقلاب فرانسه، نيز ساري و جاري ماند، فيالمثل در حوز? سياست، منجر به شکلگيريِ دو جبه? کليِ «ليبرالدموکراسي» و «سوسيالدموکراسي» گرديد که به مهمترين منبع منازعات جنگ سرد نيز تبديل شد. اين منازعه، در دوران جنگ سرد، با توجه به اينکه دو جبهه، ظاهراً، در وضعيت صلح قرار داشتند، بناچار به درون کشورهايي کشيده شد که دو طرف، قصدِ سلطه بر آنها را در سر ميپروراندند. اما با فروپاشيِ اتحاد جماهير شوروي، سياستهاي مقابلهاي بلوک غرب، همچنان به نفوذ و تأثيرگذاري خود در اين مناطق ادامه دادند تا سلط? کامل خود بر جهان را محقق سازند. در واقع، ليبراليسم اروپايي که با اتحاد با سوسياليسم شوروي، رقيبي همچون فاشيسم را در جنگ دوم جهاني از پيشِ روي برداشته بود، در پايان جنگ سرد، توانسته بود رقيب ديگر خود، يعني سوسياليسم شوروي را نيز به زانو در آورد. مهمترين راهکار ليبراليسم در جنگ سرد، نفوذ ايدئولوژيهاي ليبراليستي در قالب برنامههاي توسعه، علوم جديد، تکنولوژي اروپايي، آموزههاي ديني ليبرال و الگوهاي سياسي متناظر با آنها در کشورهاي بيطرف بود که از اين دوره به بعد، نام آنها را «جهان سوم» ناميد. در واقع، آنچه سبب فروپاشي اتحاد جماهير شوروي گرديد، ناتواني اين کشور در حفظ نفوذ خود در کشورهاي «نه غربي و نه شرقي» بود. از اين منظر، ردِ پاي ليبراليسم در کشورهايي مانند ايران، در چارچوب چنين طرح و برنامهاي، تا به امروز نيز قابل درک و تأمل است.
ميان پرد? ناسيوناليسم
اگرچه انقلاب فرانسه و ايدئولوژيهاي برخاسته از آن به عنوان پيامد نظريِ جهان جديد قلمداد ميشوند، اما مباني معرفتي و اجتماعيِ جهان جديد، بيشک قبل و پيش از آن، صورتبندي شده و به ظهور رسيدهاند. يکي از مهمترين مفاهيمي که چنين مسئلهاي را روشن ميسازد، «ناسيوناليسم» است. اولين ظهور انديشههاي ناسيوناليستي در غرب، مربوط به اوايل قرن پانزده ميلادي است. تا پيش از اين دوره، آيين مسيحيت به عنوان عنصر هويتبخشِ جوامع اروپايي قلمداد ميگرديد، اما با فروپاشي و ناکارامد جلوهدادن اين عنصر، شاهد ظهور «مليت»، به عنوان عنصر هويتبخش جديد هستيم. در واقع، آنچه از قرن پانزده به بعد، هويت افراد در غرب را شکل ميبخشيد، آيين يکپارچ? مسيحيت نبود، بلکه مليتهاي ايتاليايي، آلماني، فرانسوي و نظاير آنها نيز چنين کارکردي يافته بودند.
اما نکت? قابل توجه اين است که مفهوم مدرن ملت، نتيجهاي جز جنگافروزي به بار نياورد. اين مفهوم از ملت، برخلاف مفهوم سنتي از آن که گاه در تعابيري نظير «ملت ابراهيم» يا «ملت مسيح» به کار ميرفت، به جهت آنکه مفهومي کاملاً اعتباري، دنيوي، سکولار و بشرساخته است، در غرب، منشاء تنشهاي فراواني گرديد(خاتمي،1387:80). اگر به مفاهيمي نظير ناسيونالسوسياليسم، ليبرالناسيوناليسم، ناسيوناليسم ملي و نظاير آنها با دقت بنگريم، روشن خواهد شد که اين معنا از ملت، از يک سو، امکان جمعشدن با عناصر مختلفي نظير نژاد، موقعيت جغرافيايي، فرد، جامعه، دولت و نظاير آنها را دارد و از سوي ديگر، تمام افراد را در برابر يک امرِ اعتباري، مانند نژاد يا مرزهاي جغرافيايي، به صورت موجوداتي برابر قرار ميدهد؛ در حاليکه در ادياني نظير مسيحيت يا در مفهومي مانند «ملت ابراهيم»، انسانها همگي در برابر يک ذات مقدس و «فرا انساني»، به نام خداوند، برابر انگاشته ميشدند. به اين معنا، مفهوم ملت، زمينهساز تلقي سکولار و بريده از ماوراء از انسان گرديد. «برنارد لويس»، مستشرق غربي، معتقد است عُرفيشدن(سکولاريسم) در غرب، خدا را دو بار از تخت به زير آورد؛ يک بار به عنوان مرجع حاکميت توسط مردم (دموکراسي) و بار ديگر، به عنوان موضوع مورد پرستش، در مفهوم «ملت»(لويس،1993:184، به نقل از شجاعيزند،1383:41). بنابراين، ناسيوناليسمِ جديد، با يکسانکردن افراد در برابر يک عاملِ دنيوي و سکولار، همچون امکاني در دستِ بورژوازي اروپايي قرار گرفت تا با مورد پرستش قرار دادن آن توسط مردم، به عنوان يک عامل هويتبخش و مقدس، از آن در مسير پيشرفت و ترقيِ جوامع غربي بهرهبرداري کند. در واقع، «ناسيون»، مفهومي بوده است که کارگر و سرمايهدار را براي تسخير ديگر مناطق جهان، گِرد يکديگر ميآورد و در ذيل آن، مردم به خاطر ميهن و ناسيون خود، حاضر به مبارزه و جنگ ميشدند. لذا در اروپا، «ناسيوناليسم، در مدارس آموزش داده ميشد و در جامعه تبليغ ميگرديد» تا توجيه لازم براي جنگهاي داخلي و استعمار خارجي ديگر جوامع فراهم آيد(خاتمي،1387:155). به عنوان مثال، جنگهاي کريمه و دو جنگ اول و دوم جهاني، يکسره متأثر از ناسيوناليسم اروپايي، برپا شدند.
ناسيوناليسم ليبرال در ايران
در جهان غير غربي، بالاخص در دور? پس از جنگ سرد، ناسيوناليسم به عنوان يک ايدئولوژيِ روشنفکرانه، در آراء و افکار روشنفکران يا دولتهايِ وابسته به غرب در کشورهاي غيرِ غربي و استعمار زده فراگير شد. اگر از انديشههاي ناسيوناليستي منورالفکرانِ اوليه، نظير آقاخان کرماني و فتحعلي آخوندزاده، به جهت عدم فراگيري گسترده در فرهنگ عمومي، بگذريم، اولين ظهور جدي و فراگير ناسيوناليسم در ايران، مصادف با ظهور حکومت پهلوي اول بوده است. ناسيوناليسم رضاخاني، به جهت حکومت استبداديِ وي، نميتوانست پيوندي با انديشههاي ليبراليستي داشته باشد و از اين جهت، با عناصري از فرهنگ ايرانِ باستان پيوند قرار کرد. مهمترين کارکرد اين ايدئولوژي، برابر ساختن افراد «ملت ايران» در برابر عناصر باستانگرايانه و نقد باورهاي دينداران? آنها بود. در واقع، ملت ايران، از اين پس، نه در برابر خداوند، بلکه در برابر ارزشهاي باستاني ايران، انسانهايي برابر انگاشته ميشدند. از اينرو، ناسيوناليسم رضاخاني، زمينهساز ظهور ناسيوناليسم ليبرال در دورههاي بعدي گرديد. در اين زمينه، تحليل درخشان «ريچارد کاتم» در مورد ايران، گوياي اين مسئله است که ناسيوناليسم غربي، صرفاً ميتواند «وسيلهاي» جهت اِلقاي ارزشهاي آزاديخواهانه(ليبراليستي)، به شمار آيد، حتي اگر ملتي نظير ايران، سنت تاريخي آزاديخواهي نيز نداشته باشد(کاتم،1371:31). کاتم در تبيينِ اين ادعا، به سراغ گروههاي روستايي مهاجر به شهر در ايران رفته است و در مورد آنها، معتقد است روستايياني که تازه به شهر ميآيند، بيش از درک ارزشهاي ليبراليستي، درکي از کشور و مليت پيدا ميکنند. بنابراين، ناسيوناليسم در ايران، بالاخص در دور? رضاخاني، سبب جايگيرشدن اين باور عمومي در ميان مردم گرديد که آنها اولاً و اصالتاً نه ديندار يا مسلمان، بلکه «ايراني» بوده و به اين دليل، انسانهايي برابر نه در برابر خداوند و با لحاظ ملاکهايي نظير تقوا و ايمان، بلکه برابر در مقابل ديگر انسانها و ملتها هستند. در اين باور عمومي، بيش از هر مقول? ديگري، دين و اسلام، سبب وجود تبعيض شمرده ميشد و از اين جهت، مورد طرد و انکار قرار ميگرفت. پيامد ديگر اين نگرش، برابرانگاشته شدن ايرانيان با ديگر اقوام پيشرفت? جهان غرب بود. بنابراين، تنها عامل عقبماندگي ايرانيان از آلمانيها، آمريکاييها، انگليسيها و نظاير آنها، دين و به طور مشخص، اسلام معرفي ميشد.
اما دومين ظهور جديِ ناسيوناليسم ايراني، همراه با ظهور اولينِ موج فراگير انديشههاي ليبراليستي بوده است. اگرچه ردِّ پاي ليبراليسم را بايد در جنبش مشروطهخواهي و آراء و افکار منورالفکران ايراني جستجو کرد، اما از آنجا که به دليل حضور و سلط? شاهان قاجاري، امکان فراگيري اين آموزهها در افکار عمومي و ساختار سياسي-اجتماعي وجود نداشت، ميتوان ظهور ليبراليسم در قالب يک ايدئولوژي فراگيرتر و سازمانيافتهتر، بالاخص در حکومت را در ناسيوناليسم ليبرالِ «نهضت ملي» به رهبري دکتر محمد مصدق پيگيري نمود. نکت? جالب توجه اين است که ليبراليسم اين دوره، به عنوان يک ايدئولوژي مخالف با استبداد رضاخاني، در پيوند با ناسيوناليسم که وجه اشتراک دور? رضاخاني و دور? مصدق بود، به ظهور رسيد. وجه معمايي اين نکته زماني روشن خواهد شد که ناسيوناليسم ليبرال، از يک سو، با پيوند آشکار و پنهاني که با روحانيت و نهاد دين، بالاخص تلاشهاي آيتالله کاشاني داشت، ميتوانست سبب متحد ساختن ايرانيان در برابر استعمار انگليس گردد و از سوي ديگر، به دليل آزرده خاطر بودنِ مردم از سياستهاي استبدادي رضاخاني، زمين? فراگيري و گسترش آن فراهم شده بود. بنابراين، ظهور ليبراليسم در ايران به صورت يک ايدئولوژي سازمانيافته و متحدکننده و در عين حال، رهاييبخش عَمل کرد؛ رهاييبخشيِ اين ايدئولوژي در ايران، از يک سو، ارائ? نويد و اميد به رهايي از قيدِ استعمار انگليس بود و از سوي ديگر، به جهت قيامي بود که در مقابل استبدادِ رضاخاني، قد علم کرده بود.
با اين حال، ناتوانيِ نهضت ملي، به روشني بيانگر اين نکته خواهد بود که نفوذ انديشههاي غربي، بالاخص ليبراليسم، هرچند سبب تغييراتي موقتي و صرف برخي هزينهها براي مردم شده است، اما به جهت عدم پيوند با هويت عميق ديني مردم و نهادهاي ديني نظير روحانيت، توان ايجاد تغييرات اساسي را نداشت و صرفاً محدود به حوز? سياست و نهادهاي سياسي و دولتي ماند. برغم اين مسئله، ميتوان امتداد موج ليبراليسم سازمانيافته و دولتي را در قالب ليبراليسم اقتصادي دولت پهلوي دوم، در برنامههاي توسع? اقتصادي، پيگيري نمود.
ظهور سرزمينِ ناشناخته
نسج و شکلگيري انديش? ترقي دنيوي، معمولاً با ظهور و بسط علوم طبيعي جديد، بالاخص نجوم، رياضيات، فيزيک و زيستشناسي توسط دانشمنداني نظير کوپرنيک، کپلر، گاليله، نيوتن، بويل و داروين پيوند و گره خورده است. با اين حال، فراگير شدنِ روحي? ترقيخواهي، بالاخص به عنوان يک هويت اجتماعي در نزد مردم اروپا، بيشک به تاريخي قبل از اين تحولات بر ميگردد. اگر از نقاشيهاي لئوناردو داوينچي و ادبيات ايتاليايي در رنسانس، در عرص? هنر، بگذريم، ميتوان حرکتِ «کريستف کلمب»(????-????) در فتح قار? جديد(1492)، را به عنوان نمادي مطلوب در ايجاد روحي? ترقيخواهي و کشف دنياهاي جديد، در اقشار اجتماعي برگزيد. اين نماد، صرفاً محدود به اين اقدام نماند و همزمان تغييراتي در نحو? توليد کشاورزي، صنايع، تجارت، بانکداري، شهرنشيني و نظاير آنها، اروپا را به تحرک واداشت(پولارد،1354:29). در اين زمينه، بريتانيا، پيشگام اروپا بود و انقلاب صنعتي که در جزيره محقق شده بود، منشاء تغييرات عديدهاي در اروپا و از جمله انقلاب فرانسه گرديد.
در اين مجال، نياز به تشريح تحولات اروپا نيست، اما نکت? حائز توجه در اين زمينه اين است که امواج فکري ترقيخواهي و توسعهطلبي جديد در اروپاي بعد از رنسانس، صرفاً حاصل برخي آراء و نظرياتي نيست که در انديش? ترقي و فلسف? تاريخ غرب، صورتبندي شدهاند. انديش? ترقي، به عنوان يک ايده، در نزد فيلسوفان و متفکرين مابعد رنسانس، نظير اصحابدايرهالمعارف فرانسه، کانت، روسو، هگل و بسياري ديگر، صورتبندي نظري شد، اما در حوز? مسائل اقتصادي، قشري از افراد در حال ظهور بودند که سردمدار تغييرات جديد شمرده ميشدند. در واقع، «بورژوا»ها، به عنوان نيروهاي اجتماعي-اقتصادي در غرب ظهور يافتند که هيچ حد و اندازهاي و هيچ قيد و بندي، در ارضاء نيازهاي مادي خويش نمييافتند. فزونخواهي، به هر قيمتي، به عنوان «ميلي» در اين افراد شکل گرفته بود که اگر به دقت بنگريم، مهمترين نيروي ترقيخواهي دينوي و استعمار «ديگري»، شمرده ميشد. شايد بهترين گزارش از اين اوضاع، در کتاب «ثروت ملل»(1776) اقتصاددان اسکاتلندي، «آدام اسميت»(1723-1790)، قابل پيگيري باشد. کشفِ اصلي اسميت، وجود يک دست نامرئي در هدايتِ بازار و ايجاد توازنِ خودبهخودِ عرضه و تقاضا بود. اما مهمترين نقص ديدگاه اسميت اين بود که اين توازن، براي مدت زيادي، دوام نميآورد و بورژوازي اروپايي، نيازمند دستاندازي به سرزمينهاي جديد براي ارضاء ميل فزونخواهي خويش بود.
به اين جهت، کشف امريکا، خواه توسط کريستفکلمب صورت پذيرفته باشد و خواه توسط «امريکو وسپوچي»(1454-1512)، سرزميني را پيشِ روي بورژوازي اروپايي، بالاخص بريتانيايي نهاد که به جهت بِکر بودن، مناسبترين مکان براي ارضاء اميال بورژواهايي قرار گرفت که افق وسيعتري را براي آينده در نظر گرفته بودند. تا صدور اعلامي? استقلال امريکا در 1776، امريکا، بالاخص امريکاي شمالي، سهم بريتانياي کبير محسوب ميشد. با اين استقلال، امريکا، به مکاني امن، آرام و دستنخورده براي افرادي تبديل شد که صرفاً به منابع اقتصادي و تحولات صنعتي ميانديشيدند. در مقابل، اروپا، به جهت وقوع انقلاب فرانسه و جنگهاي متأثر از آن، تا پايان جنگ دوم جهاني، يکسره محل آشوب و نزاع گرديد.
با پايان جنگ دوم جهاني و تخلي? کلي? نيروهاي اروپا، در جنگي مخرِب و طاقتفرسا، امريکا، به مهمترين قطب دنيا تبديل گرديد. اکنون، زمان نقشآفرينيِ بيهمتاي امريکا آغاز شده بود. بورژوازي سنتيِ اروپا، که به امريکا منتقل شده و رشد يافته بود، با اتکا به بيبنيان بودنِ سرزمين امريکا، بيهيچ مانعي بر ليبراليسم اقتصادي و عملگرايي(Pragmatims) فلسفي و سياسي تکيه ميکرد. در اين ميان، تنها مانع پيشِ روي، سوسياليسم شوروي بود که با تکيه بر انديشههاي مارکسيستي، قدرتنمايي ميکرد.
نزاع بر سر جهانشمولي
جنگ سرد، جنگ بر سر سلطه بر «کلِّ» جهان بوده است. اغلب ايدئولوژيهاي جهان مدرن، از جمله مارکسيسم و ليبراليسم، از بدوِ تولد، هيچگاه قصد تغيير در يک حوز? محدود را در سر نميپروراندند، بلکه از ابتدا، با «علمي» و «جهانشمول» دانستن خود، مدعي تغيير کلِ جهان و تاريخ بشري بودهاند. به اين جهت، انقلاب بلشويکها، به سرکردِگي لنين، اگر چه در روسي? تزاري اتفاق افتاد، اما از همان ابتدا، چنانکه لنين نيز بيان کرده بود، انقلابي جهاني بود. مهمترين هدف انقلاب 1917، «برپايي انقلاب پرولتري جهاني»(هابسبام،1380:80) و پاياندادن به عصرِ بردگيِ کارگران و تحقق وعدههاي جامع? بيطبقه و در نهايت، تقسيمِ تاريخ بشري، به دو بخش قبل و بعد از انقلاب بوده است(دلاکامپاني،1380:161).
از سوي ديگر، بورژوازي ليبرالِ اروپايي که اکنون در امريکا به ظهور رسيده بود، نيز بيشک انديش? تسخير جهان را در سر ميپروراند. امريکا، هدف خود از حمل? اتمي به ژاپن را پاياندادن به يک جنگِ «جهاني» معرفي کرد. در اين راستا، اقدام به برپايي «سازمان ملل» در نيويورک، در 1945، براي ايجاد صلحي «جهاني» قلمداد ميشد و لذا مانند هميشه، بورژوازي ليبرال، مسائل مبتلابه خود را تبديل به مسائل جهاني کرد و قصد حلِ آنها را در سطح جهاني داشت.
در اين ميان، محل منازعه، کشورهاي بيطرف بودند. ميدانيم که در اين دوره، مهمترين نياز اين کشورها، نياز به توسع? اقتصادي، برنامهريزيِ منسجم براي پيشرفت و جبران عقبماندگيهاي اقتصادي از جهان غرب بوده است. از سوي ديگر، ثروت انباشتهشده در امريکا که اکنون مقرِ سازمان «جهانيِ» ملل گشته بود، بيش از هر چيز، تغذيهکنند? اين کشورها قلمداد ميشد. از اينرو، تنها ضرورت باقيمانده، «علمي» نشاندادن ايدههاي ليبراليسم در قالب «نظريات توسعه و نوسازي» بود. ميدانيم که «علم» در هر فرهنگي، به مقولهاي اطلاق ميشود که خصلت جهانشمول دارد. هر ايده يا فکري براي آنکه تبديل به يک ايده يا فکر جهاني شود و توجيه نظري کافي را اخذ کند، ضروري است تا خود را «علمي» بنامد. در اين دوره، مجموعهاي گسترده از نظريات در قالب نظريات توسعه در «علوم» اجتماعي، صورتبندي شد تا نفوذ ايدههاي ليبراليستي غرب را توجيه و در عين حال تجويز نمايد. روشن است که کشورها يا ملتهايي که اين دسته از نظريات را نميپذيرفتند، از جهانِ «علم»، پيشرفت و به بيان ديگر، از کلِ جهان انساني طرد ميشدند. از اينرو، روشن است که ترفند ليبراليسم غربي، قرار دادن کلِ جهان در برابر اين دوگانه بود: قبول کار کردنِ براي بورژوازي يا گرسنه ماندن و در انزوا قرار گرفتن در جهان و حذف از کلِ تاريخ بشري.
توسعه و نوسازي در ايران
مجموعه برنامههايي که در ايران با عنوان انقلاب سفيد، کاپيتولاسيون(طرح حمايت از اتباع امريکايي در ايران) و اصلاحات ارضي در اوايل ده? چهل شمسي، در دستور کار دولت پهلوي دوم قرار گرفت، دقيقاً همزمان با آغاز عصري است که سازمان ملل، آنرا ده? توسعه ناميد. ميدانيم که اين تاريخ، حدوداً سه دهه قبل از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي است. از سوي ديگر، ايران به جهت سوقالجيشي، به شوروي نزديک بوده و نفوذ ايدههاي چپگرايانه در ايران، همواره رواج داشته است. اما در مقابل، گذشته از ظهور حکومت پهلوي دوم که مستقيماً توسط نيروهاي متفقين و در رأس آنها امريکا صورت گرفت، سمتوسوي تعاملات سياسي و از آن مهمتر، جهتگيري نظام فکري و حتي آموزشيِ ايران، در اين دوره، به سمت بلوک غرب گرايش داشته است. بنابر اين شواهد و قرائن عيني، ميتوان ادعا نمود که مجموعه برنامههاي مذکور، در راستايِ همان طرحِ کليِ ليبراليسمِ غربي براي کشورهاي بيطرف در جنگ سرد قرار داشتهاند. اما فارغ از اين شواهد عيني، تدقيق در محتواي نظريات نوسازي به عنوان مبناي اين برنامهها، روشن ميسازد که اين برنامهها در راستاي بسط ليبراليسم و به معناي ديگر، بسط مدرنيته در ايران بوده است.
نظريات نوسازي در ايران، فارغ از برخي نظريات کلي و تئوريک جامعهشناختي، به طور مشخص از نظريات ساختي-کارکردي «تالکوت پارسونز» آغاز ميشوند و با نظريههاي نوسازي اجتماعيِ «هوزليتز»، «نيل جوزف اسملسر»، «آيزنشتاد»، نظريههاي نوسازيِ روانيِ «اينکس و اسميت»، «مک کلهلند»، «دانيل لرنر»، و نظريههاي نوسازي اقتصادي «جوزف شومپيتر»، «والت ويتمن روستو» و نظاير آنها ادامه مييابند. با اين حال، اولاً نسل اول اين نظريهها اغلب معطوف به حوز? اقتصاد است و در مراحل بعدي، توجه جديتري به توسع? رواني، سياسي و اجتماعي به معناي خاص آن ميشود و ثانياً همگيِ آنها معطوف به راهکارهايي براي توسعهيافتن اقتصادي کشورهاي «جهان سوم» هستند. توجه به يک نمونه خصلت تجويزي اين علوم را نشان ميدهد. ديويد مک کلهلند(1966)، راهکار بسط توسعه در کشورهاي توسعهنيافته را نبود انگيزش رواني و ميل و نياز به پيشرفت ميداند و راهحل آن را شيوع ويروسِِ ذهنيِ «ميل به پيشرفت» يا «نياز به موفقيت»، در ذهن انسانها معرفي ميکند(ملکات،1388:115). بر اين اساس، تا اين ويروس جايگير نشود و اين ميل ايجاد نگردد، علاقهاي به پشتکار اقتصادي و انگيزهاي براي رسيدن به توسعه دنيوي شکل نخواهد گرفت.
نظريات جهانيشدن، تغييرِ قالب و حفظِ محتوا
کارل مارکس، در قرن نوزدهم، به نقص و کاستيِ نظري? دست نامرئي «آدام اسميت» اشاره کرده بود و آنرا موجّدِ بحرانهايي ميدانست که گاهبيگاه، در نظام سرمايهداري سربر خواهند آورد. نکتهاي که براي اولين بار، مارکس به آن اشاره کرد، حاکي از اين است که توليد سرمايهداري، منجر به شکلگيري مازادي ميشود که تقاضايي براي آن وجود ندارد و نظام سرمايهداري براي حفظ تعادل خود، يا مجبور به نابود کردن محصولات توليدي و به دريا ريختن کالاها ميشود و يا نيازمند ايجاد بازارهاي جديد در مناطق ديگر جهان خواهد شد. در ده? 1980 و 1990، با توجه به اينکه سرمايهداري غرب، تبديل به يک نظام جهاني شده بود، اين بحران نيز به صورت بحراني جهاني درآمد.
در اين ميان، تنها راهِ حلِ بحران جهان غرب، بالاخص سرمايهداري ليبرال، جهانيساختن اين بحران بود. اين «جهانيسازي»، با تکيه بر ايجاد موجي از آيندهگرايي تخيلي صورت گرفت که معطوف به کشورهاي غير غربي ميشد. آراء نظريهپردازاني نظير «آلوين تافلر»، برغم سطحي بودن، در سرتاسر جهان، از جمله ايران، ترجمه و منتشر شدند. اين آراء، به دليل سادگيِ بيان و جذابيتهاي معمول، در حکم مبلِغها يا ويروسهاي ذهني عمل ميکردند که مردم کشورهاي ديگر را ترغيب به «مصرف» بيشتر محصولات غربي مينمود. در واقع، تنها راه حل جهانيسازي بحران سرمايهداري، تشويق مردم کشورهاي ديگر به مصرف بيشتر و ايجاد بازار براي محصولات توليد شده در غرب بود. اما مصرف اين محصولات، صرفاً محدود به حوز? اقتصاد نميماند. اين محصولات، به جهت آموزشهاي خاصي که نيازمند مصرف آنها بود، درگيري و دلسپردن در يک «فرهنگ جهاني» را به يک ضرورت تبديل ميساخت. از اين جهت، جهانيشدن، وضعيتي است که تمامي نهادها، از جمله خانواده، سياست، اقصاد و دين را متأثر از خود ميکند. «آنتونيگيدنز»، جامعهشناس مشهور انگليسي، از اين وضعيت، به عنوان «مدرنيته راديکال» ياد ميکند و «فرانسيس فوکوياما»، با مطلوب دانستن اين نظم جهاني و اطلاق عنوان پايان تاريخ به آن، کشورهاي ديگر را ترغيب به تسهيل در پذيرش الگوي ليبرال دموکراسي امريکايي ميکند.
انقلاب اسلامي و ضرورت طرح الگويي جايگزين
موضعگيري امام خميني(ره) در مقابل انقلاب سفيد حکومت پهلوي دوم، صرفاً نوعي تقارن زماني نيست. تدقيق در نوع موضعگيري حضرت امام (ره) و اينکه نهايت اين برنامهها، از ميان بردن استقلال مسلمين و ذليل ساختن آنها است، زماني درک و فهم ميشود که قيام پانزده خرداد 1342 که در واکنش به اين موضعگيري شکل گرفت، جرق? آغاز انقلاب اسلامي قلمداد کنيم. بنابراين، ميتوان نتيجه گرفت که انقلاب اسلامي، واکنش انتقادي به ترويج برنامههاي توسع? غربي و ترويج الگوي ليبراليستي غرب در ايران اسلامي بوده است. از اين منظر، انقلاب اسلامي و بعد از آن، جمهوري اسلامي، نظامي در مقابل اين جهانگستري غربي و امريکايي است که از انقلاب فرانسه آغاز شده و تا به امروز ادامه يافته است.
روشن است که اين نظريات و برنامههاي اجرائي ملازم با آنها، حدود چهار دهه است که بر کشور ما سايه افکنده است. اين نظريات، از يک نظر، به عنوان علم قلمداد ميشوند. در واقع، بخشي از اين نظريات، ويژگيهاي عامِ بشري، نظير نياز به خوراک، پوشاک، تنوع و بسياري از ديگر نيازهاي عام بشري را مورد اشاره قرار ميدهند و از اين منظر، به عنوان نظرياتي علمي و جهانشمول جلوه ميکنند؛ اما در مقابل، بايد توجه داشت که به عنوان ابزارهايي براي بسط ليبراليسم و دنياي جديد در کشورها و مناطق ديگر است. در حقيقت، ماي? اصلي ترقيخواهي دنيوي و تجدد، در اين نظريات، ملحوظ و پنهان است. آنچه در اين ميان بايد توجه داشت، اين است که توسعه و نوسازي، تنها شيو? زيست ممکن در حيات بشري نيست، بلکه تنها يک شيو? زيستن است که در غرب به ظهور رسيده و اکنون، در اغلب مناطق جهان، در حال فراگيرشدن است. با اين همه، به نظر ميرسد به اين نظريات، نه ميتوان بياعتنا ماند و نه بايد آنها را به عنوان الگوهايي جهانشمول پذيرفت. از اينجا است که ضرورت طرح الگوي ايراني-اسلامي پيشرفت، به عنوان الگويي جايگزين، درک و فهم ميگردد.