محمدرضا قائمي نيک
اشاره
وقوع هر حادث? انساني، بالاخص اگر آن حادثه، همچون انقلابات، از وقايع نادرالوقوع تاريخ بشري باشد، برخاسته از عوامل بينهايت متعددي است که کاوش در هر وجهي از آن، پرتوي جديد از آنرا ميگشايد. در انقلاب اسلاميِ ايران، اگرچه نقش رهبري و برانگيختنِ مردم، بيشک از آنِ حضرت امام (ره) بوده است، اما روشنفکران ديگر، فارغ از صحت و سقم آراء و آثارشان، در بسيج تودهها موثر بودهاند. به بياني ديگر، اگر انقلاب اسلامي ايران را چنانکه «اريک هابسبام»، مورخ شهير انگليسي، «انقلاب اجتماعي به نام خدا و در رد و انکار سنتهاي برامده از انقلابهاي فرانسه(1789) و روسيه(1917)» (هابسبام،1380: 287) ميداند، سرآغاز عصري جديد در تاريخ بشري بدانيم، ميتوان نوعي فلسف? تاريخ جديد در آن بازجست که قصد تغيير مسير تاريخ بشري و گشايش جديدي در حرکت اجتماعي-سياسي انسان داشته است. اگرچه در اين مجال، فرصت تشريح اين مسئله نيست، اما اجمالاً آنچه امروزه با عنوان مدرنيته، تجدد، جهان جديد و نظاير آنها در جهان غربي شهره است، بيشک با وقوع انقلاب فرانسه پيوند دارد. لذا انقلاب فرانسه که به عنوان نمود قيام بر عليه سنت و تفکر مسيحي شکل گرفت و به سرانجام رسيد، مسيري را در تاريخ حيات اجتماعي-سياسي انسانها گشود که بر اساس نوعي فلسف? تاريخ جديد، قابلِ فهم است. در اين فلسف? تاريخ، اجمالاً انسان، به جاي خداي مسيحي، ميخواهد مسير تاريخ را تعيين کرده و بر کرسيِ تعيين مسير سرنوشت خويش، تکيه زند. آنچه هابسبام، به عنوان سنتِ برامده از انقلاب فرانسه ياد ميکند، اشاره به همين مسئله دارد که در آن، تمامي دانشهاي جديد انساني، نظير علوم اجتماعي و سياسي، الگوهاي ليبرال-دموکراسي و سوسيال-دموکراسي و بسياري از نظريات ديگر، همگي در توجيه اين قدرتِ نوظهورِ بشري، براي تعيين تکليف مسير حرکت انسان در تاريخ و سرنوشت خويش به کار گرفته شدهاند. در اين فلسف? تاريخ، که در هگل، فيلسوف آلماني، به بهترين شيوه صورتبندي شده است، انسان به جاي خدا، در بالاي تاريخ انساني مينشيند و مسير حرکت آنرا بر اساس دانش و خردِ خويش، تعيين ميکند. آنچه با عنوان اومانيسم ميشناسيم، اشاره به همين قدرتي دارد که انسان جديد، براي خويش متصور است. با اين مقدمات، آنچه در ادامه از نظر ميگذرد، نوعي بازخواني فلسف? تاريخ انقلابي، از منظر «دکتر علي شريعتي» است. پيشتر اشاره شد که شريعتي، متفکري انقلابي است، هرچند به لحاظ خلوص آراء، متفکرِ کاملاً ديني-اسلامي نيست. آراء شريعتي، چه در اين باب و چه دربار? امور ديگر، مشحون از ترکيبها يا التقاطهايي با مايههاي مارکسيستي، اگزيستانسياليستي و جامعهشناختي است. با اين حال، اگر شريعتي را به عنوان متفکري انقلابي و دردمند، بينگاريم و صرفاً از آراء وي، توقع استخراج و استنباط اصول اسلام را نداشته باشيم، کاوش در فلسف? تاريخ او، به کشف زواياي جديدي در توجيه نظريِ حرکتِ انقلابيِ مردم مسلمان ايران در 1357، کمک خواهد نمود.
اصل توحيد و وحدت تاريخي
شريعتي، شيفت? آن نوع تاريخي است که به تاريخ، به عنوان يک کليت مينگرد و از حوادث جزئيِ تاريخي، گذر ميکند(شريعتي، 1378:462). به زعم شريعتي، علم تاريخ، اولاً علمي است که همچون ديگر علوم، واجد قانونمندي است؛ ثانياً موضوع آن، انسان است که موجودي در حال شدن است. شريعتي با تاثير از بينشهاي اگزيستانسياليستي، انسان و تاريخ را در حال «شدن» و صيرورت ميداند و لذا معتقد است «کورهاي که انسان در آن شکل ميگيرد و بالاخره به شکل نهايي خويش خواهد رسيد، نامش تاريخ است» (شريعتي، 1378:468). اما فارغ از اين بينش کلي شريعتي نسبت به تاريخ، وي ديدگاه خاصي نسبت به فلسف? تاريخ در اسلام دارد. اينکه شريعتي، نظري? تاريخي خود را از اصولِ دينِ اسلام، استنتاج کرده يا مبانيِ اسلام و تشيع را با نظري? تاريخياش مطابق ميسازد، روشن نيست و قضاوت در باب آن دشوار است. اما به هر صورت، «اصل توحيد» که اولين اصل، از اصول دين است، براي شريعتي، به نوعي گويايِ ديدگاه وحدتبخش و کليديدن تاريخ است که در پرتو درک آن، ميتوان قانونمندي خاص تاريخ را دريافت. مسير استدلال شريعتي به اين شرح است: او ابتدا بر اساس اصل توحيد، جهانِ هستي را يکپارچه ميداند و انسانها را برابر ميانگارد؛ «زيرا خدايانِ مختلف، آنها را نساختهاند» و همگي از سوي خدايي واحد، خلق شدهاند(شريعتي،1380:314). اما نگرش توحيدي، يک نتيج? منطقي مهم ديگر هم براي شريعتي دارد و آن، هدف داشتن مسير زندگي بشر در تاريخ است(همان،315).اين هدف، براي شريعتي، در تاريخ حيات بشري، در درونِ هستي، محقَق ميشود. بنابراين اگر تاريخ، تاريخ نوع انسان است و جهانِ هستي نيز بر اساس اصل توحيد، در يک مسير يکپارچه در حرکت ميباشد، شريعتي ميتواند به اين نتيجه برسد که «انسان، عبارت است از يک قدرت انتخاب و ارادهاي که ميان لجن و روح خداوند ايستاده است و بايد حرکت کند. راهش چيست؟ از لجن آغاز ميکند تا به روح خداوند برسد. اين است معني انالله و انا اليه راجعون. اين راه اسمش چيست؟ مذهب يعني راه. اراد? من از طريق مذهب، بايد خودش را از اين لجن جدا کند و به قل? الهي برساند و در اينجا به اوج عظمت تکاملي برسد. اين معني مسئوليت و اين معني فلسف? حيات منشعب شده از جهانبيني توحيدي است»(همان،323). بنابراين براي شريعتي، اولاً جهان، تابع يک قانون کلي و واحد است که با تکيه بر اصل توحيد، فهم ميشود؛ ثانياً اين جهان، از نقطهاي آغاز شده و به نقطهاي پايان مييابد و از اينرو، تاريخ، به نوعي تاريخِ هستي است؛ ثالثاً مذهب، در اين مسير تاريخي، راه و هدايتگر انسان است؛ رابعاً انسان نيز موضوعي است که در بستر تاريخي، جريان مييابد و با تکاملِ آن، کامل ميشود(همان،324). اما نکته پنجم، بيش از نکات ديگر، براي تفکر انقلابي شريعتي سرنوشتساز است؛ اين نکته به اين مسئله اشعار دارد که عملِ انساني که در زمانِ حال، زندگي ميکند، در مسير حرکت تاريخ در آينده تأثيرگذار است. لذا به باور شريعتي، انسان از يکسو ساخت? گذشت? خويش و از سوي ديگر و سازند? آينده است(همان،324). بنابراين، بر اساس نکت? اخير، انسان در يک جبر تاريخي گرفتار نيامده و با شناخت تاريخ، توان تغيير آنرا مييابد. اساساً سودمندي علم تاريخ و کشف قوانين آن، به اين جهت است که انسان را از انفعال در ميآورد. اما پيش از پرداختن به نحو? اين تاثيرگذاري، بايد ديد مسير تاريخ، بالاخص تاريخ اسلام، در نزد شريعتي چه ويژگيهايي داشته و دارد.
تاريخ، عرص? تضاد
تاريخ، اگر چه بر اساس اصل توحيد، يکپارچه و واجد يک کليت واحد است، اما دو سويه دارد. اين دو سوي? تاريخ در نظر شريعتي با تکيه بر فلسف? سياسي شيعه، از تضاد ميان هابيل و قابيل آغاز ميشود. «قابيل همواره در تاريخ حرکت ميکند و همواره زمام تاريخ بشر را به دست گرفته است. قابيل، مذهبي است و مذهبش هم مذهب شرک است. اما هابيل به عنوان انساني که انسان اسلام و انسان ايدهآل و حقيقي است، قرباني شده و بنابراين تاريخ حاکم بر جامعههاي بشري، تاريخ قابيل است» (همان،228). سوي? قابيلي در طول تاريخ، سه چهره دارد که شريعتي گاه با عناوين «مترف»، «ملاء» و «راهب» (همان،229) يا «زر»، «زور» و «تزوير» و يا «قارون»، «فرعون» و «بلعمباعور» از آنها ياد ميکند. در اين منظر، «فرعون، نمايند? قدرت زور حاکم بر بشر است، قارون نمايند? قدرت اقتصادي و مالي حاکم بر بشر و بلعم باعور، نماينده قدرت ديني است که در ميان بشر هست و هميشه به وسيل? او اين مذهب ابزار و استثمار ميشود و از مذهب آزادکننده، ريسماني به نام تقدس ميسازد تا همواره مردم را در بند پرستشي که نامش پرستش ديني است و رسمش پرستش دنيايي، نگاه دارد»(همان، 230).
بر اساس نگاه شريعتي به بينش تاريخي و فلسفي اسلام و تشيع، که فارغ از تاثيرات مارکسيستي نيست، نزاع هميشگي ميان سوي? قابيلي و هابيلي، جنگ بين دو طبق? حق و باطل در تاريخ، پايانيافتني نيست. لذا در اين روايت، «اسلام، يعني تسليم در برابر اراد? خداوند و عصيان در برابر هم? ارادهها و هم? بندها و غُلهايي که بر اراد? آدمي به وسيل? طبيعت و مزاج، جامعه و قوانين اجتماعي و به وسيل? هر قيدي و هر بندي، جز او تحميل ميشود»(همان،328). اين نزاع که از آدم ابوالبشر آغاز شده است، تا نوح، ابراهيم، موسي و عيسي(عليهمالسلام) و بر اساس سه اصل توحيد، نبوت و معاد، ادامه يافته است. اسلام، دو اصل عدل و امامت را به اين اصول ميافزايد. لذا شريعتي بر اين باور است که اين دو اصل، اصول يک فرقه مانند تشيع نيستند، بلکه اصول اسلاماند و اصولي هستند که با ظهور محمد(صلاللهعليهوآله)، به سه اصل گذشته اضافه شدهاند. اما ميدانيم که بنابر اين دو اصل، مبارز? حق و باطل با پيامبر اسلام، نه تنها پايان نيافت، بلکه آغاز گرديده است(همان،333). از اينرو، امامت، در معناي اعمش، نبوت را نيز شامل ميشود و در حقيقت، پيغمبري همچون ابراهيم(ع)، نيز امام است. بنابراين اعتقاد شيعه به امامت، به عنوان ادام? جنگي تلقي ميشود که از آدم شروع شده و در پرچم وحي تا خاتم رسيده و بعد از خاتم در مکتب وحي(يعني مکتب اسلام) به دست امام ميرسد و اسلام، از طريق امامت، امتداد مييابد(همان،331). بنابراين شريعتي، نه صرفاً بر اساس شواهد تاريخي يا نقلي/حديثي و نگاه درونديني، بلکه بر اساس فلسف? تاريخي که ترسيم کرده است، بيهيچ شک و شبههاي، اصل اسلام را تشيع ميداند و لذا صريحاً بيان ميدارد، «مسلماني که غير شيعي ميانديشد، دچار بدبيني تاريخي ميشود؛ فلسف? تاريخش قطع ميشود. يعني فلسف? تاريخ، ديگر اينجا معطل ميماند»(همان).
تبيين جايگاه امامت
به نظر ميرسد قصد شريعتي از طرح مفهوم امامت، صرفاً بيان يک قاعد? کلامي-ديني نيست، بلکه ميکوشد نظري? تاريخي خويش را با اصول ديني، تکميل و توجيه کند. پيش از بيان استدلال و نظري? او، ذکر اين نکته ضروري است که تحققِ عدل نيز بر امامت، استوار است. اما به نظر ميرسد ميتوان نظري? شريعتي را اجمالاً از درون آراء متکثرش، اينگونه بيرون کشيد: امامت، قائم به امام، به عنوان کاملترين «انسان» است و فوقالذکر آمد که فلسف? تاريخ، مبتني بر شناخت و تکامل انسان به پيش ميرود؛ لذا نتيج? منطقي از اين دو مقدمه اين است که فلسف? تاريخ ديني-اسلامي، مبتني بر شناخت امام و فلسف? امامت است و با آن، پيوند ميخورد. از سويي ديگر شريعتي، با تأکيد بر زيارت وارث، امام، بالاخص حضرت «حسينبنعلي»(عليهالسلام) را وارث آدم(ع) ميداند(همان،238). با اين حال، ترکيبگريِ نظري شريعتي، به اينجا ختم نميشود. وارث، براي نظري? تاريخي شريعتي، حائز اهميت است. اينکه امام و حسين بنعلي(عليهالسلام) وارث آدم ابوالبشرند، به معناي حضور يک کليت تاريخي است و لذا، «وارث در بينش اسلامي، همان وحدت تاريخي» قلمداد ميشود (همان،334). از اينرو امام يا به تعبير بهتر فلسف? امامت، به عنوان وحدت تاريخي اسلام و تشيع فهم ميشود که از آدم آغاز شده و تا امروز، تکامل يافته است و از همه مهمتر، با پيروزي حق بر باطل پايان مييابد(همان،324).
با اين حال، اين پرسش را ميتوان طرح کرد که اگر فلسف? تاريخ تشيع، سرنوشت پيروزي حق بر باطل را با اتکا بر فلسف? امامت تعيين کرده است، اهميت شناخت تاريخ، تغيير مسير آن و آنچه از ابتدا به عنوان دغدغ? شريعتي از شناخت تاريخ مطرح بوده است، چگونه تبيين ميشود؟ جايي که او براي اراد? انسان در تغيير مسير تاريخ، تعبيه کرده بود، چگونه قابل فهم است؟ شريعتي، اين مسئله را با «انتظار» و «اعتراض» پيوند ميزند. به باور شريعتي، مکتبِ انتظار، فارغ از اعتراض، ميسر نيست و اعتراض، بدون حضور اراد? آدمي در تعيين حرکت تاريخ، معنا و مفهوم روشني ندارد. در حقيقت، انسان با شناخت تاريخ، فلسف? تاريخ، فلسف? قيام حسين(ع) و فلسف? مبارزه حق بر باطل، نه تنها نقش خود در تاريخ را تعيين ميکند و به انجام ميرساند و به تعبير شريعتي، مسئوليت تاريخي خويش را محقق ميسازد، بلکه به تکامل خود نيز کمک ميکند. پيشتر بيان شد که شناختِ تاريخ، در نظر شريعتي، شناخت انسان است و شناخت انسان، شناخت فلسف? امامت است که از آدم آغاز شده و با پيامبران ادامه يافته است؛ اين مسير، با خاتميت نيز نه تنها پايان نيافته، بلکه در مسيري جديد ادامه يافته است. اکنون نيز اين مسير در حال تکامل است و منتهي به شکلگيريِ امت اسلامي شده است. بنابراين به باور شريعتي، اعتراض، انقلاب و حقيقيتخواهي، در امتداد نوعي فلسف? تاريخ شکل ميگيرد که هميشه بوده و خواهد بود و پيوسته در مسير تکامل حرکت ميکند. با اين حال، حرکت امت، بايستي مبتني بر نقش تاريخي امام مبتني گردد. لذا بياني? انقلابي صريح شريعتي، حاکي از اين است که اين امت اسلامي است که «معتقد به يک ايدئولوژيِ در حال حرکت و در حال رفتن است. امت، اگر رهبري عادلانه نداشته باشد، جامعه، اسلامي هست، اما امت اسلامي نيست»(همان، 334). امت، با تکيه بر اين فلسف? تاريخ، بايستي وارد قيام انقلابي ميشد.
منابع
1. شريعتي، علي (1378) ميعاد با ابراهيم، انتشارات آگاه، چاپ چهارم؛
2. شريعتي، علي (1380) حسين وارث آدم، انتشارات قلم، چاپ نهم؛
3. شريعتي، علي (1359) تاريخ تمدن، ج1، انتشارات دفتر تدوين و تنظيم مجموع? آثار شهيد دکتر علي شريعتي؛
4. هابسبام، اريک (1380) عصر نهايتها، ترجم? حسن مرتضوي، تهران، انتشارات آگه