دیدبان: دو روزی بود که برفی حسابی می آمد و معلوم بود که معلم دیر می رسد. آن گوشه کلاس علی کتابش را باز کرده بود. بچه ها دور نقشه ایران قجری حلقه زده بودند و خیره خیره به سرزمین های برباد رفته کشور نگاه می کردند و هر از چندی آهی و حسرتی بلند می شد و ناله و نفرینی به آسمان می رفت. وقتی مطمئن شد کسی حرف دیگری ندارد کتاب را ورق زد تا رسید به شهریور20؛ و دوباره ناامیدی بر او مستولی شد. ادامه داد تا دفاع مقدس... نفسی به راحتی کشید، اینبار وطنش برباد نرفته بود. در همین خیالات غوطه ور بود که آقای معلم سر رسید.
-برپا!
-بفرمایید، سلام بچه ها.
شال و کلاه را درآورد و شروع کرد. «خب بچه ها. رسیدیم به دوره ای که دانشمندان ما آستین بالا زدند تا تمدنی اسلامی بسازند. اونها در عین جوانی کارهای بزرگی کردند. یکیش این بود که ما رو به فناوری هسته ای رسوندند. درسته که اون سالها ما نفت و گاز زیادی داشتیم، ولی دانشمندان ما گفتند اگر خاک کشور را نمی شه فروخت و خرج سفر فرنگ کرد، چرا باید نفت و گازی که نسلهای دیگه هم توش حق دارند رو برای واردات ماشین بفروشیم؟ البته دشمنان ما هم بیکار نبودند. مدام فشار می آوردند و در داخل هم درست مثل زمان قجر و پهلوی، بعضی از منورالفکرهای غرب زده هی می گفتند: تا کی باید وقتی میریم فرنگ بهمون سخت بگیرند؟ اصلاً ما وقتی نفت و گاز داریم، چه نیازی به انرژی هسته ای داریم؟»
-آقا اجازه! مگه هسته ای فقط به درد تولید برق می خوره؟ آخه دکتر گفته برای درمون آبجی مون باید ببریمش خارج.
-درسته علی جان. به درد پزشکی هم می خوره. به درد کشاورزی و دامپروری هم می خوره. به درد حل خیلی از مشکلاتی که امروز داریم می خوره. ولی ...
معلم از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. هرچند بعد از آن روزهای سرد و برفی آفتاب سرزده بود ولی سردیِ سوز شبهای قبل هنوز مانده بود. با خود فکر می کرد، چقدر سخت است گفتن از آنچه گذشته. نفسی چاق کرد و ادامه داد: «از اون طرف دشمن شروع به ترور دانشمندهامون کرد و از این طرف، دانشجوها و بقیه دانشمندها مصمم تر شدند تا با تحقیق و آزمایش به فناوری های بالاتر برسند تا امروز بتونیم سفینه به فضا بفرستیم.»