دیدبان: در روزهایی که بحث جمعآوری معتادان متجاهر، درمان اجباری، کمپ شفق و مرکز بهاران داغ است، رئیس سازمان بهزیستی به پاتوقهای مصرف مواد مخدر در حاشیه بزرگراهها رفت، جایی نزدیک یکی از پلهای شمال شهر تهران که سالهاست پابرجا مانده و تهدیدها و بگیروببندها ویرانش نکرده است.
برای رسیدن به پاتوقی که به آن میگویند پاتوق «عبدی» باید از جادهای عبور کنیم که دو طرفش را درختان و سبزهها پوشاندهاند. مسیری که وقتی در آن قرار میگیری، یک لحظه فراموش میکنی مقصدت کجاست و حتی فکر میکنی که برای تفریح به بیرون شهر آمدهای؛ اما این رویا خیلی پایدار نمیماند و وقتی صدای همهمه بلند میشود و سایههایی را میبینی که لرزان به این سو و آن سو میروند و ترس امانشان را بریده است، دوباره یادت میآید که قرار بوده به کجا بیایی.
مسئولان تیم موبایل سنتر -مقصود گشت سیار کمک به معتادان است- طوری که صدایشان به اهالی پاتوق برسد، میگویند که اینها مامور نیستند؛ از طرف دولت آمدهاند که با شما حرف بزنند.
از دور که نگاه میکنیم، پاتوق خیلی شلوغ است اما تا رسیدن ما به آنجا آنقدر شلوغ باقی نمیماند. آنها که زخمخوردهتر هستند یا شاید آنهایی که زرنگترند از راه دیوار پشتی پاتوق فرار میکنند. وقتی میرسیم هنوز ۲۰ نفری آنجا هستند. میهمانها ناخواندهاند و آنها علاقهای به خوشامدگویی ندارند.
وقتی انوشیروان محسنی بندپی، رئیس سازمان بهزیستی و مصرفکنندههای مواد با هم حرف میزنند، صدایشان شنیده نمیشود؛ اما انگار گفتوگوی مهمی اتفاق نمیافتد؛ مگر در این مدتزمان کوتاه چه میشود، گفت؟
دیوار سنگی و بتونی که در بخش انتهایی فضای سبز قرار دارد و البته از بالا هم راه در رو دارد، محل تجمع مصرفکنندگان مواد است. زمین پر از زباله است و دیوارها سیاه هستند. اهالی پاتوق هم سر و وضع مرتبی ندارند. دست بیشترشان یا زرورق میبینی یا پایپ. دو، سه نفری کنار یکدیگر نشستهاند و مواد مصرف میکنند خیلی هم برایشان مهم نیست که چند قدم آن طرفترشان یک مسئول دولتی نشسته است. یکی از آنها شروع میکند بلندبلند حرف زدن. از رفتار مامورهایی که برای دستگیر کردنشان میآیند، گلایه دارد: «رفتاری که با ما میکنند با کافرها هم نمیکنند. جوری شوکر میزنند که دل و روده آدم بیرون میآید. ولکن هم نیستند؛ اینقدر میزنند که شارژ شوکرشان تمام شود.» او میگوید و بغل دستیاش هم مدام میگوید: «آره،آره» و تاییدش میکند.
میگویی: «مامورها لابد میخواهند شما را بگیرند، ببرند کمپ ترک کنید؛ وقتی میبینند که خودتان نمیروید با زور میبرندتان دیگر»؛ اما صدایش بلندتر میشود و میگوید: «مامورها ما را میگیرند که ببرند برای ترک!» این جمله را یکجوری میگوید که نشان دهد معترض است: «ما را میگیرند میبرند، یک جای دیگر شهر ول میکنند. کرایه ماشین هم به ما نمیدهند که حداقل برگردیم....»
زنی جوان را میبینم که به من لبخند میزند. مددیار گشت موبایلسنتر همان موقع سر میرسد و میگوید: «سونیا، بهش گفتی بارداری؟» میگوید: «نه». بعد شروع میکند به تعریف کردن که ۲۷ سالش است و سه ماهه باردار است. شوهرش یک ماه است که به خاطر حمل دو گرمونیم هرویین به زندان افتاده. میگوید که دو بچه دیگر هم دارد که خانه شوهر اولش هستند. شوهر اولش معتاد نبوده اما بهخاطر شرارت زندانی شده و وقتی در زندان بوده، سونیا از او طلاق گرفته است. او از خودش میگوید و من به دستهایش نگاه میکنم که چقدر پیر و زمخت شدهاند. هیچ شباهتی به دست زنها ندارد. کبود است و ورمکرده، به دستان کسی میماند که مدتها در بوران و سرما گرفتار شده است. عروسکی کوچک و بخشی از یک صندوقچه تزیینی در یکی از دستهایش است و در دست دیگرش هم فندک اتمی نگه داشته است. میپرسم این عروسک چیه؟ مال خودته؟ میخندد و به دستهایش نگاه میکند، انگار که فراموش کرده بوده اصلا چنین چیزی در دستش گرفته است و میگوید: «آها اینها را میگی. اینها را از وسایل علی که میخواد ببره بفروشه برداشتم. خوشم اومد.»
و دوباره میخندد و میبینم که فقط یک دندان از بین لبخندش دیده میشود. سونیا شیشه و هرویین مصرف میکند. مددیارهای موبایلسنتر خیلی تلاش کردهاند تا موفق شدهاند، سونیا را راضی کنند که به خاطر بچهاش مدتی مواد را کنار بگذارد و متادون مصرف کند. سونیا قول داده هفته دیگر به یکی از مراکز کاهش آسیب برود. جمعیت خیریه تولد دوباره هم به او قول داده است که از او حمایت و شرایط را برای بستری و زایمان او فراهم کند.
در گوشهای دیگر دو نفر نشستهاند و به جلو خم شدهاند و دارند شیشه مصرف میکنند. هر چه سوال میکنم یکی از آنها پاسخ میدهد آن هم نیمی کتابی و نیمی کوچه بازاری: «ما معتاد هستیم و برای استعمال مواد اینجا میآییم؛ اما وقتی ماموربازی میشود، خدا سر شاهد است که بدترین رفتارها را با ما دارند.»
میگویم خب حالا که اینقدر اذیت میکنند، دلت نمیخواهد خودت را از دستشان خلاص کنی و ترک کنی؟ میگوید: «کار ندارم؛ اگرکار داشته باشم، مسلما مصرف نمیکنم.» چند ثانیه مکث میکند و بعد دوباره شروع به حرفزدن میکند: «یک چیز دیگر هم هست، من اگر با اراده خودم ترک کنم خیلی راحتتر این کار را میکنم؛ ولی با زور و اجبار که باشه لج میکنم و دوباره مصرف میکنم.»
میپرسم؛ خب چه اتفاقی باید بیفته که تو دلت بخواد ترک کنی: «اگر بدانم که کار و امکانات به ما میدهند، ترک میکنم.»
میگویم: «خب آنها هم تو را به زور میبرند، ترک کنی و بعدش هم میخواهند به تو یه حرفهای یاد بدهند و شاید برای کار پیدا کردن هم امیدهایی باشد.» میگوید: «دو بار دستگیرم کردهاند و به زور بردند و ترک دادند و بعد از اینکه آزادم کردند، مستقیم برگشتم اینجا و مصرف کردم. آن دو دفعه که هیچ کاری برایم نکردند. دیگر اعتماد ندارم. اول کار بدهند، امکانات بدهند، وام بدهند، بعد ترک میکنم.» میگویم این طوری که شدنی نیست و خودت هم میدانی.
میپرسم خب چرا بعد از اینکه ترک کردی، نرفتی پیش خانوادهات؟ اصلا خانواده داری؟ «آره دارم. شهرستان هستند. اتفاقا یک بار که ترک کردم، برگشتم خونه. سه ماه هم پاک ماندم. اما اصلا از من حمایت نکردند؛ هیچ کاری برایم انجام ندادند. من ازشون انتظار داشتم که برام کار ردیف کنند، با من رفتار خوبی داشته باشند؛ اما آنها مدام به من سرکوفت زدند. من هم دوباره آمدم بیرون و دیگه هم هیچ وقت حاضر نیستم برگردم پیش اونها.» لحنش طلبکارانه است. طوری حرف میزند که انگار دیگران به او بدهی دارند که باید پرداخت کنند و نکردهاند. طوری حرف میزند که انگار برای پاک شدن و پاک ماندن به دنبال پاداشی بزرگ است. جوابهایش کلیشهای است. او هم حلقه مفقوده چرخه درمان را مانند برخی از مسئولان شغل و امکانات میداند. فکر میکند اگر کار داشته باشد، مصرف نمیکند؛ اما در عمل نگاهش طوری است که هیچ وقت شرایطی که به دنبالش است، فراهم نشود.