به گزارش دیدبان به نقل از فارس ، شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی) فرمانده قرارگاه نصر در عملیات رمضان بود که در جمع رزمندگان تیپ ۲۱ امام رضا(ع)، طی یک سخنرانی، روند جنگ را تحلیل کرده است.
در ادامه بخش اول این مقاله اینگونه آغاز میشود:
***
بسم الله الرحمن الرحیم.
خدا را شکر میکنیم که حداقل، توفیق نصیب ما شد که خدمت برادران برسیم و چند دقیقهای را با برادران صحبت کنیم و نظریات شما را بشنویم. مسئله دوم اینکه عملیات ثامنالائمه(ع) حاصل ۱۶، ۱۷ ماه کار دقیق بود که سپاه در جبهههای پدافندی عمل کرد و توانسته بود نفراتی را پرورش بدهد و آماده کند که این افراد، زبدههایی شده بودند برای اینکه سپاه بتواند برای خودش برنامهریزی کند. اگر چه ما در کنار مسئولین ارتش و در کنار کسانی که در ارتش رویشان حساب میکردند، برای زمینهیهای طراحی و غیره استفاده میکردیم.
در عملیات طریقالقدس که در منطقه بستان بود، این زمینه گسترش بیشتری پیدا کرد. یعنی استعدادهایی که در عرض ۱۶، ۱۷ ماه در جبههها بهصورت ذره ذره رشد کرده بود به زمینهیای رسیده بود و غنچهای شده بود که میتوانست گل بدهد. این گلها در عملیات طریقالقدس بعد از عملیات ثامنالائمه(ع) برای سپاه این قضیه را روشن کرد که میشود با اتکای به نیروی مردم، عملیات گسترده داشته باشیم و عملیات گسترده به گونهای نیست که فقط زمینهِ ارتش کلاسیک لازم داشته باشد. ما در عملیات ثامنالائمه(ع) ترس خیلی زیادی داشتیم، یعنی عکس هوایی که در آن زمان گرفته بودند، حتی روی ۱۰ تانکی که در یک منطقه میماند و یک نیرویی به آن مأمور نمیشد، ما با لشکر۷۷ (خراسان) مسئله داشتیم و بحثمان این بود که این نیرو چه میشود؟ اگر این ۱۰ تانک فرار کنند، تکلیف چیست؟
در حالی که امروزه در طراحیهای عملیات، اینطوری بحث نمیشود، بلکه منطقهای بحث میشود. اگر دشمن یک گردان هم کم و زیاد کند، ما به آن صورت تغییری در مانورمان؛ نمیدهیم. ولی آن روز، گستردهترین عملیاتی که داشتیم عملیات "الله اکبر" بود و بعد از عملیات الله اکبر در عملیات ثامنالائمه(ع)، سپاه آخرین حد توانش را به کار برد. حتی آن زمان که هنوز سرهنگ صیاد شیرازی (فرمانده نیروی زمینی) نبود، قبل از اینکه بحث عملیات بشود، ما خیلی دست بالامی گرفتیم و میگفتیم که ریسک کرده و هزار شهید را قبول کنیم و به صورت حزباللهی داخل عراقیها بریزیم. بالاخره از این طرف، کارون را پاک کنیم، چرا که همّ و غمّ بیشتر ما، امر امام بود که "حصر آبادان باید شکسته بشود."
این قضیهای که امام فرموده بودند حصر آبادان باید شکسته بشود، خیلی به بچهها روحیه داده بود و اصلاً درون بچهها را دگرگون کرده بود، بهطوری که قبلش، عملیات "فرمانده کل قوا" که در دارخوین انجام شد و کل استعدادی که سپاه داشت تقریباً ۳۲۰ نفر بود، با احتیاطهایی که رسید، بچهها حدود ۲۴۰ نفر اسیر گرفتند، ۳۰، ۴۰ تانک زدند، یکی دو فرمانده گردان عراقی آنجا کشته شد و تقریباً قسمت عمده تیپ مکانیزه لشکر زرهی عراق در آن حمله داغون شد. که بعد من خودم با یک سرهنگ اسیر از رکن۳ لشکر عراق صحبت میکردم که تو فکر میکردی که نیروهای ما چقدر بودند که حمله کردند؟ میگفت حداقل ۲۵۰۰ نفر. حمله جایی بود که عراقیها اسم خط خودشان را "خط بارلم" گذاشته بودند. یعنی مثل آن خط اسرائیلیها و میگفتند ما هر جا را احتمال حمله میدادیم، غیر از اینکه شما در خطی که ۱۲۰۰ متر عرض دارد، بیایید و عمل کنید.
زمینه عمل اینطوری بود که بچهها اینقدر شناسایی کرده بودند، یک کانال کنده بودند ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ متر و تمام خاک این کانال را در عقب خالی کرده بودند. حدود ۵/۳ تا ۴ ماه طول کشید تا این کانال کنده شد. من خودم تعدادی از عکسهایش را که آن زمان گرفتم و دارم. آن زمان تیمسار ظهیرنژاد فرمانده نیروی زمینی (ارتش) بود و معاونی به نام خزایی داشت که الان در ستاد مشترک است. ما او را بردیم و این کانال را به او نشان دادیم، مات و مبهوت شده بود، چون ارتش تا آن اواخر خبر نداشت.
خیلی به هول و ولا افتاده بود که چرا عمل نمیکنید و چرا فلان نمیکنید؟ گفتم به هر حال آن کسانی که کانال میکنند، خودشان هم عمل میکنند. اینقدر بچهها شناسایی کرده بودند بعد که بچهها اسیر گرفته بودند، یکی از بچهها گفته بود که این نگهبان مثلاً ساعت ۸ تا ۱۰عراقیها بود! یعنی اینقدر قیافهها را میشناختند و با این که کنار آب بود و پشه امان نمیداد جداً پشه اذیت میکرد، یعنی بچهها را ذله کرده بود ولی با این حال، با همه زمینهیهایی که آن زمان بود، از میدان مین ما زیاد اطلاعی نداشتیم. این جالب است که ما مین را چه طوری فهمیدیم که عراق در آن جلو مین گذاشته است. یک شب با برادر رحیم صفوی که مسئول عملیات دارخوین بود، قرار گذاشتیم آنجا عملیات کنیم.
نیروها هم آماده شدند و بچهها آمدند که شب حرکت کنند، از قضا یک گاوی جلوتر از بچهها راه افتاده بود، که روی مین رفت و برادرها فهمیدند که عراق آنجا را مین گذاشته است. از یک چنین تجربیاتی که اینطور سرچشمه گرفته بود و این یک کانالی که ۵/۳ ماه بچهها فقط شبها میکندند و روزها نمیشد کند، شبها میکندند و خاکش را ۲۰۰ متر عقب آورده و خالی میکردند. بعد شعبه شعبه درست کرده بودند و محل مهمات، محل بهداری و محلهای دیگر درست کردند، که اصلاً زمینه اصلی آن عملیات شد.
بعد دیدیم که خدا خواست آن طوری شود. اتفاقاً عملیات موقعی انجام شد که ۴۸ ساعت قبل از آن بنی صدر عزل شده بود که بچهها اسم عملیات را "فرمانده کل قوا" گذاشتند. یک چنین زمینهیهایی را در دارخوین یا در شوش و در سوسنگرد داشتیم. حالا قصدم این نیست که تاریخ جنگ را بگویم ولی میخواهم بگویم که یک چنین زمینههایی شروع کننده یک تجربهای بود که این تجربه به سادگی بهدست نیامده بود. این تجربه با صرف زمان خیلی زیاد و تحمل حداقل "خفت"، مسئله جنگ بهدست آمده بود. خود خفت مسئله جنگ کم مسئلهای نیست، یعنی امروز ما نمیتوانیم قد علم کنیم در مورد این قضیهای که صدام به مملکت ما حمله کرده است و ما با این همه شعار ۳۶ میلیون جمعیت و ۲۰ میلیون (بسیجی) و این شعارها که میدهیم، نتوانستهایم الان تکلیف صدام را مشخص کنیم، چرا که یک زمینههایی و گرفتاریهایی در همین مسئله نیرو داریم.
حالا باقی مسائل به جای خود بماند، ولی یک زمینه عمده مشکل ما، الان مسئله نیرو است. به هر حال این جمع یک جمعی است که آدم خیلی مطالب را شاید بتواند بگوید، شما یک جمع سپاهی هستید. مشکلی که ما داریم، جدی میگویم یا یک بچه مسلمان باید بهروی خودش نیاورد که صدام این طوری امام را به استهزا بگیرد آن دفعه برای برادران سخنرانی صدام را خواندم این فرد بیحیایی را به حد انتهای خود رسانده است.
یک حرفهایی در تلویزیونها میزند، صریحاً هم به امام میگوید، باید واقعاً ندید بگیریم و بگوییم گوش ما این حرفها را نمیشنود، با اینکه این، یک خفتی است، این یک ذلتی است. حالا ما به روی خودمان هم نیاوریم این خفت و این ذلت بود که این تجربیات را برای بچهها به بار آورد، یعنی بچهها را ملزم میکرد به اینکه بمانند و یاد بگیرند و کار کنند. یادم میآید مرحوم شهید بهشتی قبل از همین عملیات "فرمانده کل قوا" به دارخوین آمده بود، همه بچهها ایراد میگرفتند و با اینکه میگفتند برادر رحیم (صفوی) را که فرمانده ما است قبول داریم ولی با این حال مشکلات عمدهای از قضیه حمله داشتند.
آن زمان تصور بچهها از حمله با اینکه یک چیزی دیگری بود ولی هول و ولای حمله خیلی بیش از این بود، حالا ببینید چه قدر هول و ولای حمله داریم، آن موقع خیلی بیشتر بود؛ به خصوص قضیه "حصر آبادان" که امام دستور داده بودند و آبادان در محاصره واقعی بود و هیچ راه زمینی به آبادان نداشتیم. شاید بعضی از شما در آن زمان بودند، بچههای خراسان هم بودند. تعدادی از بچههای خراسان هم تونل آن طرف را کنده بودند، که تا زیر زمین، تا ۱۰۰ متری عراقیها تونل کندند. دشت خوزستان صاف بود، اینقدر بچههای کمیتههای تهران لاستیک انداخته بودند حدود ۲۰۰، ۳۰۰ لاستیک در یک محوطه محدود انداخته بودند که لای لاستیکها برای شناسایی بروند، حالا چه استتار را رعایت میکردند چه نمیکردند؛ منظورم این است که آن خفت جنگ و این احساس بنبست کردن، خود زمینهای در ابتدای جنگ بود.
مشکل دیگر موضوع "بنیصدر" بود، یعنی بهطور جدی جریان بنیصدر مسئله بود. حالا دندان روی جگر گذاشتند و هیچی نگفتند. بعد از جریان عملیات "الله اکبر" بنیصدر یک تلگراف به امام زد، فتح و پیروزی و کذا، و امام هم به او جواب داد. سپاه راجع به قضیه اطلاع داد، سپاه هم در شوش، هم در الله اکبر و هم در غرب سوسنگرد عملیات کرده بود، که سه جبهه بود و هر سه با هم عملیات شده بود که مجموعاً بیش از ۸۰۰ اسیر گرفتیم. سپاه اطلاعیه داده بود، من خودم میدانستم که با بنیصدر دعوایمان میشود. اطلاعیه را صبح یا ظهر ضبط کرده بودیم و شب با بنیصدر جلسه داشتیم.
بنیصدر بعد از جلسه مطرح کرد که چرا سپاه اطلاعیه داده که بعد از چند ماه رکود، پیروزی حاصل شده است؟ گفتیم حالا میرویم ببینیم که چه بوده و این در حالی بود که آن ملعون در رادیو بیانیه داده بود و از برادر رحیم اسم برده بود. یعنی در مجامع عمومی از فرماندهان ارتش و برادر رحیم به عنوان فرمانده سپاه در عملیات اسم برده بود، آن وقت، این برخورد خصوصی او بود که کسی نمیداند. ما این نوار را پیاده کردیم و دیدیم که اصلاً لفظ اینکه سپاه بگوید که "بعد از سه ماه رکود، پیروزی حاصل شده"، چنین چیزی در اطلاعیه نیست.
بعد که تحقیق کردیم دیدیم که این را خبرگزاری پارس، به عنوان خبر نقل کرده و ربطی هم اصلاً به اطلاعیه نداشت. اطلاعیه هم در همه روزنامهها چاپ شد و من خودم سه بار به این ملعون گفتم که سپاه چیزی در اطلاعیهاش نگفته است. او گفت که من با همین گوشهایم شنیدم و قبول نمیکرد، در نهایت ما با حالت دعوا بیرون آمدیم. چنین فشارها در حالی بود که در بیرون برخورد اینطوری نبود و نمیشد جیک بزنیم. نماینده امام در سپاه واقعاً دست ما را گرفته بود ببرد با بنیصدر آشتی بدهد که دعوا نکنید، چون برادر (داوود) کریمی آن زمان با بنیصدر خیلی درگیر شده بود. ولی این زمانی بود که بعد از عملیات سوسنگرد و شوش و دوباره غرب سوسنگرد، یعنی این سه عملیات، تازه بنی صدر روی سپاه بهعنوان یک عامل ستاد شهید چمران را هم در حساب میآورد و سپاه را هم میآورد. یعنی سپاه را چیزی در حد مثلاً ستاد شهید چمران که یک تشکیلاتی بود که تازه به وجود آمده بود می انگاشت. که این نه اصلاً زمینهقانونی داشت و نه زمینهِ عمیقی داشت در اینکه بتواند از جهتهای مختلف پشتوانه داشته باشد. منظورم به این مشکلات است که آن زمان بود. با فشاری که سر مسئله جنگ بود، مثلاً دلمان خوش بود به اینکه یک گردان عراقی نابود شد. بعد حساب میکردیم میدیدیم که عراقی که ۱۵ لشکر دارد و هر لشکرش ۱۰ تا ۱۲ گردان دارد و پیاده و زرهی و مکانیزه او ۱۷۰ گردان میشود، ۳ گردانش را از بین بردیم! عراقی که با نیروی احتیاط، در سری بعد بهجای ۳ گردان ۱۰ گردان، جایگزین میکرد.
اصلاً زمینه این نبود. ولی آن فشارها باعث بهوجود آمدن و تثبیت یک سری نیروهایی شد که ما بعد از عملیات طریقالقدس وقتی میخواستیم عملیات فتحالمبین را شروع کنیم، با این قضیه مواجه شدیم که سپاه با تیپهای موجود خود عملیات طریقالقدس را بهعنوان اولین عملیات بهصورت تیپ عمل کرد. بعد از عملیات طریقالقدس، عملیات دزفول خیلی گسترده بود که سپاه از استعداد چهار تیپ، خودش را به ۱۴ تیپ رساند و ما در فاصله یک ماه ۱۰ تیپ درست کردیم، در حالی که این وسط مسئلهای بهعنوان چزابه هم وجود داشت. مسئله چزابه، حداقل یک ماه عملیات ما را عقب انداخت.
ما در چزابه به اندازه عملیات طریقالقدس شهید دادیم، بیش از هزار نفر در چزابه شهید دادیم، در حالی که نگاه میکردیم چیزی نبود که به چشم بیاید. عراق یک سری جیشالشعبی آورده بود، صبح یک تیپ را به خط میزد و بعدازظهر یک تیپ دیگر را به خط میزد. در این رملها اگر رفته باشید یا آن را ببینید، اصلاً از پایین میخواستی بالا بروی در ۲۰۰متر جا، چند دقیقه طول میکشید. یک قدم میگذاشتی، در هر قدمی که سانت بود ۱۵ سانت را پایین برمیگشتی.
رمل بود، رملی که یک ذره روی هم قرار نمیگرفت و فشار شدیدی که روی بچهها بود، جنازه خودی سر راه بچهها افتاده بود و بچهها حال اینکه این جنازه را به اندازه ۱۵۰ متر عقب بیاورند و در ماشین قرار دهند نداشتند و اگر میخواستیم به عقب برویم عراقیها ما را روی جاده، زیر تیر مستقیم کلاشینکف داشتند. با اینکه ما زیاد نمیرفتیم و بیشتر بچههایی که در خط درگیر بودند ، این شرایط را داشتند موقعی که میرفتیم، من خودم اینطوری رانندگی میکردم سرم را پایین میگرفتم و فقط دستم روی فرمان بود. یک چنین فشارهایی را بچهها تحمل میکردند و مقر میساختند.