دیدبان

مصاحبه خواندنی با فرزند آیت الله بهجت(ره)

مصاحبه خواندنی با فرزند آیت الله بهجت(ره)

به گزارش دیدبان به نقل از عقیق ؛«هر که را اسرار حق آموختند؛ مهر کردند و دهانش دوختند» این قاعده نانوشته درباره بسیاری از اولیاء الهی صادق است و بدون تردید یکی از بزگرین این عالمان ربانی، مرحوم آیت الله بهجت است که کوه عرفان بود و کوه کتمان. با اهل زمین همنشین بود اما سر و سری با اهالی ملکوت و جبروت داشت که کسی از آن خبر ندارد. نه به بیان و نه به اشاره، ذره ای از عرفان و مقام معنوی خود را که در اثر تقوا به دست آورده بود برای کسی فاش نمی کرد. حتی خانواده نیز این مرد الهی را کامل نشناختند. ساعت ها در جمع طلبه ها تدریس می کرد اما خود را استاد و آنها را شاگرد نمی دانست؛ از آنها با عنوان «هم مباحثه » یاد می کرد. در بین اعضای خانواده هم آنقدر فروتن بود که فرزندانش کلمه «من» را فقط یکی-دوبار از ایشان شنیده بودند.

  شناختن تمام ابعاد شخصیتی آیت الله العظمی محمدتقی بهجت (رضوان الله تعالی علیه) نه در این مقال می گنجد و نه ما توان و ظرفیت آن را داریم. اما برای آشنا شدن با گوشه ای از سبک زندگی خانوادگی و اجتماعی این عارف کامل و عبد صالح خدا، چند ساعتی را به منزل ایشان در قم رفتیم. خانواده آیت الله بهجت با خوشرویی پذیرای ما شدند و فرزند دوم ایشان؛ حجت الاسلام والمسلمین حاج علی بهجت به سوالات ما پاسخ داد.

  یکی از بارزترین خصلت ‌های آیت الله بهجت (ره) سربه زیری و تلاش برای مطرح نشدن بود. در خانه هم چنین روحیه‌ای داشتند؟

افرادی که الهی هستند و بندگی خدا را می کنند، تلاش می کنند که ظاهرشان نمودی نداشته باشد. تا جایی که بتوانند مثل افراد زیر متوسط جامعه زندگی می کنند تا ظاهرشان نشان دهنده مزیت و برتری شان نباشد. خداوند متعال هم در قرآن کریم بندگانش را در آیه 63 سوره مبارکه فرقان، این گونه معرفی می فرماید که: «وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا/ بندگان خدای رحمان کسانی هستند که در روی زمین به فروتنی راه می روند و چون جاهلان آنان را مخاطب سازند، به ملایمت سخن گویند.» تواضع و فروتنی در وجود آقا به اندازه ای بود که هیچ عنوان و تشخصی برای خود قائل نبوده و به همین دلیل چندان مورد توجه قرار نمی گرفتند.

  در صفات و حالات حضرت امیرالمومنین امام علی (ع) نیز مطرح شده که نه تنها لباس فاخر به تن نمی کرده بلکه لباس های ایشان وصله دار بود. آیت الله بهجت نیز سعی می کردند لباس شان جلب توجه نکند و این کار هم برای خود ایشان بود تا منیّت در برابر خداوند یکتا نداشته باشند و از طرف دیگر به این صورت می خواسته تا اسرار درونی در قالب آن ظاهر ساده و بی آلایش پنهان بماند. رفتارشان هم به نوعی بود که هیچ کسی حتی اعضای خانواده و فرزندان خودش هم متوجه کمالات روحی و عظمت شخصیت ایشان نمی شدند. حتی یک بار هم در خانه از کوچکترین کمالات خودشان حرفی نمی زدند ، چون کمالات را به خدا منسوب می دانستند نه خود.

 نکته جالبی برای بگویم، آنقدر از خودنمایی به دور بود که حتی در بستن عمامه هم دقت می کردند. بارها می دیدم هر بار که عمامه را می بندند، مقداری از آن را با قیچی کوتاه می کنند. تا اینکه یک بار عمامه شان را اندازه گرفتم و دیدم طول آن از هفت متر به چهارمتر و یک چهارک رسیده است! که هر چه شناخته تر می شد از ظاهرش کاسته می شد همه اینها هم از سر تواضع و برای دیده نشدن بود.

  شما چند فرزند هستید؟

آقا سه پسر داشتند و بنده فرزند دوم هستم.

 و حتما به عنوان فرزند این مرد الهی، با افتخار خدمتگذاری‌شان را می‌کردید.

بله، چه افتخاری از این بالاتر؟ من از کودکی عادت کرده بودم که به ایشان خدمت کنم. به یاد دارم که زمان کودکی من، هنوز شهر قم لوله کشی آب نداشت و من از سر سفره غذا به آب انبار محل می رفتم و از چهل و چهار پله پایین می رفتم تا آب خنک و شیرینی برای سفره غذا بیاورم. البته حاج آقا راضی به این کار نبود که من به زحمت بیفتم. اما من این کار را بر خودم لازم می دانستم.

  چه راز و رمزی در این بود که حتی شما هم نتوانستید آنگونه که باید، این عالم ربانی را بشناسید؟

سال 63 بود که مرحوم علامه جعفری (ره) به منزل ما آمده بود، هشداری به من داد و با آن لهجه زیبای همیشگی گفت: «تو هنوز پدرت را نشناخته ای. من عالم را گشته ام و همین یک نفر باقی مانده. تا وقتی زنده است نه می شناسی اش و نه می گذارد که بشناسی اش. وقتی او را از تو گرفتند تازه متوجه می شوی چه کسی بود. اصلاً هم معلوم نیست که تا چند صد سال دیگر همتایش بیاید. پس همه زندگی ات را صرف خدمت به این پیر کن.»

 حتی یک جمله ای گفت که خیلی برایم مهم بود. گفت: «بیا و برای نسل آینده امانتدار باش. هر چیزی می گوید یادداشت و ضبط کن. حتی اگر حرفی زد که متوجه نشدی، آن را هم یادداشت کن.» تا آن زمان روزی سه چهار ساعت به رسیدگی به امور حاج آقا اضافه کردم و از سال 73 به بعد تقریباً روزی پانزده ساعت را به این کار اختصاص می دادم. از سال 81 به بعد هم تمام مدت شبانه روز در خدمت ایشان بودم، غیر از ساعتی که از خانه بیرون می رفتند.

   حاج آقا چقدر تأکید داشتند که فرزندان شان هم در مسیر علم و عرفان قرار بگیرند؟

 تأکید نداشت، اما تمایل شدید داشت و می گفتند که «اگر در این راه باشید من هم با شما همراه هستم، اما آزاد هستید هر مسیری را مایل هستید طی کنید.» از این حرف هایشان مشخص بود که مایل بودند ما هم وارد این مسیر شویم. اما شرط های سنگینی داشت و برای ما مشکل بود.

  بیشتر وقت ایشان به تدریس و مطالعه و عبادت می گذشت. برخوردهای شان با خانواده چگونه بود؟

آقا برای معاشرت و تعامل با همسر و فرزندان، برنامه نانوشته ای داشتند. با وجود اینکه زمان خالی برایشان باقی نمی ماند، یا مشغول ذکر و عبادت بودند و یا به درس ها می پرداختند. تدبیرشان برای پرداختن به امور خانواده این بود که در سه وعده غذا که در کنار خانواده بودند، با وجود اینکه کم غذا می خوردند اما به آرامی و با طمأنینه این کار را انجام می دادند تا بیشتر در کنار خانواده باشند. شاید در تمام عمر شریف شان ندیدم که با سرعت غذا بخورند و بروند.

  از طرف دیگر طبیعی است که در هر خانواده ای بچه ها به پدر و یا همسر به شوهر خود انتقاد کند. در خانواده ما هم گاهی که نقد و انتقادی از ایشان می شد، جوابی نمی دادند و گوش می کردند. با همسرشان هم خیلی صمیمی بودند. در خانواده ما میزان صمیمیتی که پدر با مادر داشت خیلی بیشتر از صمیمیتی بود که مادر با ایشان داشت.

  در فضای خانواده، تندی و خشونتی از ایشان به خاطر دارید؟

 به هیچ وجه. یادم هست که در دوران کودکی گاهی از ایشان پولی می خواستم تا بستنی بخرم. به هر دلیلی نمی خواستند این کار را انجام بدهند. اما در برابر اصرار من نه تنها عصبانی نمی شدند بلکه شوخی و مزاح می کردند و آنقدر این کار را ادامه می دادند که خودم از خواسته ام منصرف شوم.

 در مجموع در امور خانوادگی خیلی زهد داشتند اما آنقدر با اعضای خانواده با نرمی و مهربانی برخورد می کردند که سختی های این نوع زندگی برای ما شیرین می شد. به خاطر دارم یک بار یکی از علما به منزل ما آمده بود و وقتی دید پرده ها را با میخ به دیوار وصل کرده ایم، به آقا گفت: «می توانید چوب پرده بخرید که قیمت زیادی هم ندارد.» آقا پرسید: «برای چه کاری؟» گفت: «برای اینکه پرده های منزل تان بایستد.» آقا فرمود: «خب الان هم ایستاده، چه تفاوتی دارد که چوب پرده باشد یا میخ؟!»

  این نوع زندگی برای شما مشکل نبود؟

 نه؛ بیشتر از هر کسی بر خودشان سخت می گرفتند تا ساده زندگی کنند. حتی تا جایی که می توانستند تلاش می کردند ما راحت زندگی کنیم. یادم هست دورانی که دبستان می رفتم، یک بار با حاج آقا برای خرید پارچه به بازار رفتیم و ایشان دو نوع پارچه خرید: یک نوع پارچه بهتری برای من و برادرهایم خرید و پارچه ساده تر را برای خودشان برداشتند.

یعنی سعی می کردند که لباس ما خوب باشد، اما به خودشان سخت می گرفتند تا ساده تر باشند. همان موقع کنجکاو شدم تا دلیل تفاوت پارچه ها را بدانم. در راه پرسیدم : «چرا پارچه بهتر را برای ما گرفتید؟» با مهربانی و شوخی جواب دادند که: «اولاً که پارچه ای برای لباس شما گرفتم که محکم تر است تا وقتی با لباس کشتی می گیرید پاره نشود! دوم هم اینکه درمجموع شمالی ها برای بچه های شان لباس های خوب می خرند!» تا جایی که می توانستند برای ما هزینه می کردند، تا راحت‌تر زندگی کنیم.

  در مورد همسایه ها چگونه برخورد می کردند؟

 از همان دوران کودکی تا زمان وفات آقا به یاد دارم که ایشان در جریان مشکلات زندگی همه همسایه ها قرار می گرفتند و سعی می کردند با آنها همراهی کرده و مشکلات شان را حل کنند. در این مورد معمولاً مادرم واسطه بود که اخبار و مشکلات آنها را منتقل می کرد، مانند اینکه فلان همسایه می خواهد دخترش را شوهر بدهد و اوضاع مالی اش چطور است یا فلانی بیمار است. آیت الله بهجت هم سعی می کردند به ااندازه‌ای که توان داشتند، در ره حل مشکلات به آنها کمک کنند.

  یکی از همسایه ها برایم تعریف کرد که: «یک روز آقا در منزل ما آمده و بعد از احوالپرسی، پرسیدند که شما گرفتار مشکلات هستید؟ من هم تایید کردم و از گرفتاری هایم گفتم. ایشان گفتند: چرا به پدرتان که از دنیا رفته سر نمی زنید؟ جواب دادم محل مأموریتم از محل دفن پدرم فاصله گرفته و برای سر زدن به پدر، باید از محل کارم مرخصی بگیرم و کارم زیاد است. آقا فرمودند که شما به مزار پدرت برو و به ایشان سر بزن، ان شاءالله مشکلاتت حل می شود. همسایه تعریف می کرد که من این توصیه آقا را انجام دادم و بعد از مدتی مشکلات و گرفتاری های زندگی ام حل شد.

  با سایر مردم و افرادی که با آنها تعامل داشتند هم همین گونه بودند؟

 بله؛ قبل یا بعد از غذا یک به یک مسائل خانواده، اقوام و همسایه ها را می پرسیدند: «از فلانی خبر دارید؟ یک خبری بگیرید!» یا «شما فلان شخص را دیده اید؟ بیماری اش خوب شد؟» مثلاً اگر سه هفته قبل از آن، درباره بیماری شخصی پرسیده و خواسته بودند تا پیگیری کنم، مدام سراغ او را می گرفتند تا خبری بگوییم.

ما هم که گاهی اوقات فراموش می کردیم احوال دوستان را جویا شویم و به آقا بگوییم، بر سر سفره نگران بودیم که ایشان سوال کنند و ما پاسخی نداشته باشیم. رقت قلب و رأفت ایشان به اندازه ای بود که از صاحبخانه سی سال قبل که شاید چند روزی در خانه اش مستأجر بودیم، سراغ می گرفتند و حالش را می پرسیدند، با وجود اینکه او حتی یک بار هم حال آقا را نپرسیده بود. اما فرهنگ ایشان این گونه نبود که نسبت به دیگران بی تفاوت باشند. آنقدر هم به این موضوع اهمیت می دادند که در عرض این سی سال اسم صاحبخانه ها و همسایه ها را هم به یاد داشتند.

  ما هم در این ده سال آخر یاد گرفته بودیم که وقتی به مشهد می رفتیم و خانه ای اجاره می کردیم، اسم صاحبخانه را به ایشان نمی گفتیم تا مدام سراغ حال و اوضاع او را نگیرند! چون اگر اسم صاحبخانه را می دانستند باید مدام از او خبر می گرفتیم تا مطمئن باشند که در صحت و سلامت است. حتی یکی از صاحبخانه ها منزلش را عوض کرده بود و آقا به مادرم می گفتند: «می توانی خانه شان را پیدا کنی و حال شان را بپرسی؟» این روحیه ایشان واقعا کم نظیر بود.

  کمی از خانواده پدری آیت الله بهجت بگویید.

 مادر ایشان از خانواده مذهبی و اهل علم شهر فومن بود. آنقدر نسبت به امور دینی دقت داشت که در زمانی که کمتر کسی سواد داشت، او هر روز قرآن می خواند. حتی حضرت آقا فرمودند که همیشه سوره مبارکه یاسین را در مسیر خانه تا مسجد تلاوت می کرد. البته ایشان در حدود سن 28 سالگی از دنیا رفت و آن موقع حاج آقا فقط شانزده ماهه بودند. پدرشان هم کربلایی محمود بهجت بوده که از معتمدین سرشناس شهر بود و ذوق ادبی سرشاری داشت. شعرهای زیادی در مدح اهل بیت علیهم السلام می سرود. مثلاً شعر «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است؛ عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است؛ مکن ای صبح طلوع» از جمله شعرهای ایشان است.

 آیت الله بهجت گویا از همان دوران کودکی در محضر علما و عرفا تلمذ می‌کردند.

  در شهر فومن که دوران کودکی حاج آقا در آن گذشت، مرد روحانی و عالمی به نام شیخ احمد سعیدی زندگی می کرد که صاحب کرامت بود. آقا از ایشان هم فیض برده بودند. در عین حال خودشان هم نسبت به انجام واجبات، دوری از حرام و گناهان، و حتی به مستحبات هم توجه ویژه داشتند. یکی از مواردی که بارها تأکید می کردند این بود که «مبادا دل کسی را بشکنید». یعنی گناه فقط این نیست که دارایی کسی را بدزدید، بلکه اگر با نیشخند یا حرف کوچکی دل کسی را بشکنید هم مرتکب گناه شده اید. می گفتند همین برای سقوط و سیاهی دل کافی است.

  کمی هم از شخصیت عرفانی ایشان بگویید.

 حاج آقا در مسائل عرفانی صاحبنظر بودند و خودشان راهی مستقل را طی کرده بودند. اعتقاد داشتند که انسان باید خودش در جهت بندگی خدا حرکت کند و تزکیه نفس را انجام بدهد، در این صورت خدا او را یاری می کند و خدا استاد اوست در جایی که استاد باید به او کمک کند، خدا استاد را هم در مسیر او قرار می دهد. تأکید داشتند که: «استاد، آن شخص نیست استاد علم است. به علم خود عمل کنید، برای خدا توقف کنید خدا شما را رها نخواهد کرد. خودشان هم همین روش را داشتند.

  این نکته هم جالب است که من هم با وجود اینکه شبانه روز در کنار ایشان بودم، در زمان حیات شان متوجه خیلی از مسائل نمی شدم و ایشان این اجازه را نمی دادند. اما همانطور که علامه جعفری (ره) فرمودند که «وقتی پدرت را از دست بدهی متوجه مسائلی می شوی» همین اتفاق افتاد.

 بعد از وفات آقا افراد زیادی مطالبی برایم نقل کردند که تا آن زمان نمی دانستم. مثلاً سه روز بعد از وفات ایشان، پسر یکی از دانشمندان و عارفان بزرگ عراق به نام آقاسید علی گلپایگانی پسر آقاسید جمال گلپایگانی، با ویلچر به مجلس ختم آمده بود و اشاره کرد که کنارش بروم. وقتی رفتم، گفت: «بگذار رازی را برایت بگویم که پیش من هست تا این راز را با خودم دفن نکنم. یکی از علمای بزرگ در نجف به من گفت که می دانی چرا آقای بهجت با هم درس های خودش تفاوت دارد؟ به این دلیل که سال ها قبل از اینکه ایشان بالغ شود، با عبادت و مراقبت و نگاه به فرد وارسته ای و تقلید از او، در حین عبادت چشمش باز شده و حجاب ها و پرده ها از مقابل چشمش کنار رفته بود بطوریکه که حقیقت و معنویت را می دید.

  آن هم در شرایطی که دوازده سال بیشتر نداشت. در عین حال آنقدر هم سادگی کودکانه داشت که گمان می کرد همه مردم این حالت را دارند.» یعنی وقتی نماز می خواند، با توجه به اینکه «نماز معراج مومن است» پس گمان می کرد همه به معراج می روند و چنین حالاتی در نماز دارند. درواقع ایشان قبل از بلوغ مراقبه داشته و دیگر با آن موانع که در اثر گناه به وجود می آید برای حرکت به سوی معبود مواجه نمی شدند.

 این موضوع را در دوران کودکی از خودشان هم شنیده بودید؟

 بله. البته زیاد درباره خودشان مطلبی نمی گفتند، اما به ندرت اشاره می کردند که: «وقتی خیلی بچه بودیم، یعنی قبل از اینکه پانزده ساله شویم، در نماز چیزهایی می دیدیم که فکر می کردیم همه می بینند.» این نکته را یکی از علما در مسیر بازگشت از حرم حضرت معصومه (س) به سمت خانه از ایشان شنیده بود.

  از طرف دیگر با شیخ عباس قوچانی که مدتی از دوستان و همدرس های حاج آقا در نجف و در کلاس آیت الله العظمی قاضی (ره) بوده، مطالبی را مطرح و از ایشان قول گرفته بودند که تا وقتی زنده است با کسی مطرح نکند. شیخ عباس قوچانی هم تنها اشاره کرده بود که: «می دانم خدا بیشتر از بیست مقام بزرگ را به آیت الله بهجت داده اما عهد دارم که به کسی نگویم. » از ایشان پرسیده بودند که «مگر می شود غیر از روبرو جای دیگری را ببیند؟» و آیت الله قوچانی جواب داده بود: «بله، کسی را می شناسم که پشت سرش را هم می بیند» و بعد از آن گفته بود: «می ترسم متوجه شده باشند که منظورم آیت الله بهجت است.»

 از دوران کودکی شان مطلب دیگری هم گفته بودند؟

 بله، تعریف کرده بودند که: «من هنوز چهارده ساله نشده بودم که در حرم مطهر حضرت امیرالمومنین (ع) آیت الله نائینی را دیدم که مشغول نماز خواندن بود. نمازش فوق العاده بود. فردای آن روز در نماز شرکت کردم. اما چون سن و سالم کم بود، برای اینکه مبادا بزرگسالان من را از صف اول نماز بیرون کنند، در انتهای صف و کنار چهارپایه ای ایستادم تا اگر بیرونم کردند زیر آن چهارپایه بروم تا در اینصورت هم بتوانم در نماز شرکت داشته باشم. روز جمعه بودو آیت الله نائینی آمد.

 شروع به نماز کرد و سوره جمعه را خواند. خدا می داند که در نمازش چه مقامات و احوالاتی را طی کرد، نگفتنی. این غیر از خضوع و خشوع و توجه تامی که داشت و از ماسوا اعراض کرده بود.» نکته جالب اینکه حاج آقا در نوجوانی خود مطلبی را دیده و درک کرده بود که بسیاری از افراد بزرگسال از درک آن ناتوان بودند و من چندین بار می خواستم درباره آیت الله قاضی و نحوه آشنایی با ایشان بپرسم، اما چون کتمان می کردند اینطور سوال کردم که: «اولین بار اسم آقای قاضی را چطور شنیدید؟» لبخندی زده و فرمودند: «در کربلا که بودم، آقایی بود که شب های جمعه به زیارت حضرت سیدالشهدا (ع) می آمد.

  در مدرسه ما در حال وضو گرفتن بود، کم کم با او آشنا شدم و بعد از آن هربار اول مهمان من می شد و به حجره ام می آمد و بعد از آن به زیارت می رفت. ایشان آیت الله سیدحسن الهی، برادر علامه طباطبایی و شاگرد آقای قاضی بود.» به این ترتیب وارد درس آقای قاضی شدند. خودشان درباره این کلاس ها می گفتند: «هرگز در این کلاس ها اشکال نکردم. البته یک اشکال هم نماند که ایشان بی جواب بگذارد.» بعد لبخندی زد و گفت: «ما پیش اساتیدمان هم سوال نمی کردیم. چرا؟ می دانست سوال ما را.» بعد به آرامی فرمود: «چند بار هم این مطلب را گفت: و اما سوال فلانی! بعضی تعجب می کردند چطور سوالی که هنوز به زبان نیامده را جواب می دهد؟!»

  آیت الله بهجت و جنگ 33 روزه!

 تقریبا روز 25 جنگ 33 روزه در لبنان بود که خبرهایی منتشر شده بود با این مضمون که اوضاع به نفع رژیم صهیونیستی است. نگران بودیم تا اینکه چند روز بعد شخصی به من خبر داد که در لبنان مطلبی به نقل از آیت الله بهجت منتشر شده با این مفهوم که «حاج آقا پیام داده اند که نصرت با شماست» و اعلام کردند که با این خبر روحیه مردم و مبارزین لبنان تقویت شده است. برای تایید یا رد ماجرا به خدمت حاج آقا رفتم و گفتم که در لبنان مطلبی را به شما نسبت داده اند، درست است؟ جواب دادند: «خبر رسید، الحمدلله رب العالمین» بعد اشک در چشم هایشان جمع شد. نمی دانم این پیام از طرف حاج آقا از چه طریقی به لبنان و رهبر حزب الله رسیده بود.

   کرامتی که خانواده شاهد بودند

 یکی از کرامت هایی که خانواده آیت الله بهجت (ره) و به خصوص فرزند ایشان، حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت، متوجه آن شده و با چشم خود مشاهده کرده اند، موضوع موت اختیاری یا خلع بدن است. حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت ماجرا را این گونه تعریف می کند که: «آیت الله قاضی (ره) نامه ای خطاب به آقا سید محمدحسن الهی نوشته بود با این مضمون که: «آقاشیخ ابراهیم (سیستانی) غرق است و آقا شیخ محمدتقی گیلانی ترقیات فوق العاده ای نموده است.»

 این مطلب در کتاب الهی نامه هم چاپ شده اما به نظر می رسید کسی نمی دانست که منظور از آقاشیخ محمدتقی گیلانی، آیت الله بهجت است. به هر حال می خواستم درباره ترقیات ایشان مطالبی بدانم، به همین دلیل به یکی از فرزندانم گفتم که متن این نامه را برای آقا بخواند تا من در ضمن آن پرسشم را مطرح کنم.

  فرزندم این جملات را خواند و همان موقع پدرم که روی صندلی نشسته بود، با چشم های باز و در حالتی که دست هایش روی پاهایش قرار داشت، بدون حرکت ماند. ابتدا تصور کردم که در فکر فرو رفته اند اما پنج دقیقه گذشت و دیدم که حتی پلک نمی زنند. هرچه صدا کردیم پاسخی نمی دادند. این وضعیت حدود بیست دقیقه طول کشید و من متوجه شدم که این وضعیت همان حالت خلع بدن است. می خواستم ایشان را به اتاق دیگری ببرم اما هرچه سعی می کردم نمی توانستم. به همین دلیل در حال صاف کردن زانوهایشان بودم که ناگاه به هوش آمدند.»

  نکته جالب این است که داماد آیت الله شیخ عباس قوچانی هم برای فرزند آیت الله بهجت تعریف کرده است که: «من با گوش خودم از شیخ عباس قوچانی شنیدم که گفت: من در خدمت آقای قاضی بودم که نامه ای از آقای بهجت برای ایشان رسید و در آن پرسش شده بود که اگر کسی سه شبانه روز با خلع روح در محضر امام زمان (عج) باشد حکم نماز و روزه او چیست؟ آقای قاضی در آنجا فرموده بود: این اتفاق، مربوط به خود ایشان (یعنی آیت الله بهجت) است.»

   عروس آیت الله بهجت (ره) : مادرم با دعای آقا شفا یافت

 همسر حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت و عروس آیت الله بهجت (ره) شاهد یکی از کرامت های ایشان بود: «مادرم به بیماری سختی مبتلا شده بود، به طوری که پزشکان از او قطع امید کرده بودند. با گریه خدمت آقا رفتم. ایشان دلیل گریه ام را پرسیدند و من هم تعریف کردم که مادرم به شدت بیمار شده و دکترها او را جواب کرده اند.

 آقا فوراً به اتاق دیگری رفته و مقداری آب در ظرفی ریخته و آوردند. فرمودند: کمی بخور و آرام بگیر. همین که ظرف آب را از ایشان گرفتم، حتی پیش از آنکه از آن آب بنوشم آرام شدم. با این وجود کمی از آب را خوردم. آقا فرمود: حالا کمی هم برای سلامتی مادرت بخور. من هم اطاعت کردم و برای سلامتی مادرم هم خوردم. پرسیدند: آرام گرفتی؟

جواب مثبت دادم و فرمودند: حالا برو و با منزل تان تماس بگیر و حال مادرت را بپرس. وقتی با منزل مادرم تماس گرفتم، خبر دادند که حال مادرم بهتر شده و از بستر بلند شده و نشسته اند. خدمت آقا رفتم و خبر سلامتی مادرم را گفتم. آقا هم فرمود: این قضیه را برای کسی تعریف نکن و همین الان به حرم حضرت معصومه (س) برو و دعا کن و از خدا بخواه تا به مادرت عمر طولانی بدهد. به این سفارش آقا عمل کردم. به حرم رفتم و در کنار ضریح مطهر عرض کردم که برای مادرم طول عمر می خواهم. به خانه که برگشتم، به آقا خبر دادم که طبق سفارش ایشان عمل کردم و ایشان لبخندی زد.»

مرتبط‌ها

شیطان به چه کسی کار ندارد؟

عکس/علامه جعفری و شاگرد ژاپنی اش

آیت الله بهجت: خاک بر سر شیعه!

مرحوم دولابی:بزرگ خانه، اگر تکان نخورد خانه محفوظ‌تر است!

حدیث/ سخن امیرالمومنین(ع) درباره فایده نگاه به سبزه زار

هرکس فکر می‌کند ظلم با گفتگو کنار می‌رود، آدم ساده‌ای است